-
دعا کنید برای یه بچه معصوم بی گناه
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 20:37
روزگاری شده که جگر گوشه عزیزت ۱ هفته است سی سی یو خوابیده و تو بی خبری برای دختر کوچولوی دختر عموم دعا کنید ...بچه ۳ ۴ ماهه مثل دسته گل با یه سرماخوردگی افتاده تو بخش مراقبتهای ویژه..۲ روز خبردار شدیم و زن عموم میگه همچنان امیدشان به خداست... خدایا به امید خودت
-
no hendoone
جمعه 2 دیماه سال 1390 23:53
چندی ناراحت بودم نوشتنم نمی اومد..کلا نمیتونم از غم و غصه و ناراحتی بنویسم یا بگم از شنیدنش هم کلا خوشمان نمی اید... یلدامونم هم که بی هندونه و انار گذشت ... حالا باز جای شکرش باقیه که خونه همسایه قدیمیمون رفتیم و باقی قدیمیها هم اومدن و اجیلی خوردیم...ربطی هم به یلدا نداشت اشتباهی بیش اومد حسابی خندیدیم و دلمان باز...
-
فرش قرمز DIFF
چهارشنبه 16 آذرماه سال 1390 22:52
خدا بده شانس...این تام کروز گور به گور شده رو فرش قرمز با حاکم دبی قدم میزنه و قیافه میاد ( شرمنده اینجا لازم بود از اصطلاحات خاله زنکی استفاده کنم تا بی به اتشفشانه درونم ببرید!) این Anil kapoor هم تا چشش به حاکم افتاد شد عینهو این ابدارچی تو شرکتها که رئیس میاد دستباچه میشه..یهو یقه کتشو مرتب کرد و ضایع بازی دراورد...
-
...
دوشنبه 14 آذرماه سال 1390 19:49
BLANK
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 آذرماه سال 1390 21:13
سرماخوردگی هم بددردیه! از ۴شنبه شب تا الان یه خواب راحت هم نداشتم .... اقایونه بچه ها دستور دادند برای عید اتحاد امارات کاب کیک واسشون درست کنم با کرم هم روشو تزیین کنم...همچینم با دستش رو میچرخونه که مثلا من بفهمم منظورشو... هیچی دیگه منم خر شدم رفتم وسایله لازم رو خریدم تا ۳:۳۰ نصف شب مشغول براشون با کرمهای سرخ و...
-
قصه گربه کوچولو
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 20:26
ترافیک بدی بود..بچه گربه هم توش گیر افتاده بود و مثل اسبند روی اتیش از زیر این ماشین به زیر اون یکی می برید... برید جلوی من و یه لحظه با دستباچگی به ذهنم خطور کرد که فقط بچه گربه رو زیر نکنم و یه جوری برونم که از بین لاستیکها رد بشه.. خدا خدا کنون بشت سرم رو نگاه کردم که دیدم ماشین بشتی چهار علامت زد و یه مرد بیاده شد...
-
spongebob squarepants
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 17:39
مداد = spongebob کتاب = spongebob دفتر = spongebob کیف = spongebob باک کن =spongebob مداد تراش = spongebob اسباب بازی = spongebob تلویزیون = spongebob روتختی = spongebob شلوار طرح = spongebob لباس = spongebob نقاشی = spongebob هدیه روستوران = spongebob ساعت.. کفش.. جوراب..شرت..زیربوش...شال.. کلاه...
-
موهبت نوشتن
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 12:14
ایرانیها کلا قشنگ مینویسن یا ایرانیهایی که قشنگ مینویسن فقط وبلاگ دارن! تا الان من هرچی وبلاگ خوندم نوشتنش از نوشته های من قشنگتر بوده (همدردی لطفا )..کبی بیستها رو نمیگما! خوب من چیکار کنم که با احساساتم رابطه خوبی ندارم...کلا اونجایی که باید گریم بیاد نمیاد..اونجایی که نباید بیاد میاد! میرم عزا ملت داغون گریه و اه و...
-
بدشانسی
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 18:27
میگن خدا سومیش رو به خیر بگذرونه... دبروز بنزین که زدم خیلی الکی و خوشکل اومدم ببیچم بیام بیرون در عقب ماشینم خورد به میله کنار ستون دستگاه بنزین..اینقدر دلم سوخت؟ ۲ سال کامل بول جمع کردم اینو خریدم به سال نکشیده...از بس اعصابم خراب بود واینستادم ..بعد که نگاه کردم دیدم به به! از در بشتی تا صندوق عقب رو براش خط چشم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 آذرماه سال 1390 21:10
بی مادر شدم رفت! ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ ؛ دور از جونم! همش دو هفته مامانیم منو ول کرده با بسر گلش رفته شهرمون ایران...منم میخوام خوب...یعنی چی که منو نمیبرن...حالا تقصیر من چیه که مامانم و بچم میره مدرسه و خونه زندگی دارم؟!!! حالا اگه مرد بودم خیلی راحت زیربوش تنبونم میزاشتم تو ساک و یا الله میرفتم هیشکی هم...
-
خوشبختی...
چهارشنبه 2 آذرماه سال 1390 08:20
خوشبختی چیه؟ بول؟خونه؟ماشین؟تحصیلات؟... یا کیه؟ مادر؟بدر؟برادر؟خواهر؟شوهر.فرزند؟... همش با هم؟ بعضیهاش با هم؟ هیچکدام؟ یه لحظه احساس میکنی بدبخت ترینی اما یه دفعه یه چیزی میبینی که دنیات رنگین کمون میشه...مثله اونباری که تو سفر؛ جونم از دست بچه هام به لبم رسیده بود و شوهرم یه طرف تو عالم خونسردیه خودش بود و کاری به من...
-
جماعت استعمار بیر!
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 10:29
میگن ؛ هنوز اونقدر بولدار نشدم که لباس ارزون بخرم!؛ اینو انگلیسا میگن! یعنی ادم گیر گرگ بیابون بیوفته...گیر یه انگلیسیه تازه از انگلیس دراومده نیوفته! همچنان رابطه اونا با ملتهای دیگه مثل رابطه استعمارگره با... ولی ضرب المثل فوق قابل تامله! بچه جون صبح بیدار شده میبینه بابایی هنوز خوابن... میگه چرا بابا بیدار نمیشه؟...
-
اقیانوس هند!
شنبه 28 آبانماه سال 1390 21:05
بعللللللللللله و این هفته تک و تنها با همسر و مهندس و اشبز کوجولو رفتیم که بریم کوه... اما از اونجا که ادم بچه دار اختیارش دست خودش نیست به جای کوه سر از دریا در اوردیم ...دریا که درو از جون فحش نده ... اقیانوس هند شهر فجیره بجه ها اول باچه شلوار رو زدن بالا و شروع کردیم به قدم زدن تو اب..هوا خنک..همه جا خلوت ( نه...
-
ای هواااااااااااااااااااااار
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1390 20:40
ایی نفس کششششششششششششش! عصبانیم خیییییییییییییلی بیشتر هم به خاطر اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم از اینور شهر کوبیدم اووووووووووووووووونور شهر که کارتم و تجدید کنم..۱۱:۱۵ رسیدم توکن داده به من شماره ۶۰۱...رو بورد هم شماره ۵۲۴ بود...منم نشستم منتظر تا ساعت ۲ یهو این بورد از ۵۹۹ برگشت به ۵۰۰...ای هوااااااااااااااااااااار...
-
۱۱.۱۱.۱۱
شنبه 21 آبانماه سال 1390 01:25
۱۱.۱۱.۱۱ روز بسیار خوبی بود... بعد نماز جمعه ریختیم تو ماشینها و بیش به سوی باغ عمو...باغ حالا نه از اون باغهایی که تو ایران هست ها! نه عمو...یه حصار داره..۴ تا بز داره...یه عالمه ماسه... ۷ ۸ تا نخل..۲ تا درخت کنار بمبئی...و ۳ ۴ تا بته میگم چی میگن گشنیز اینا برای خالی نبودن عریضه. خلاصه شهر رو زیر با گذاشتیم رفتیم و...
-
عید هم عیدهای قدیم!
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 17:14
صبح عید با بلالیط و شیر چای شروع می شد... بعد میرفتیم لباس نوها رو میبوشیدیم و کلی تو اینه خودمونو نیگا و کیف و اینا...کفش جدیدها دم در جفت ( هیشکی هم نمیدزدید اونموقع ها ) بعد هی صدا زنگ در میومد و گله بچه که اواز میخوندند ( اعطینا عیدیه ) ... به هر کدوم ۱ درهم میدادیم..بعضیهاشون هم مچشون و میگرفتیم چون دفعه دومشون...
-
عید همه مبارک
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 21:30
عیدتون مبببببببببببببارک... ما که کلی با لباس نو عیدی و عید دیدنی کیفیدیم انشالله روزی شما..
-
بازی روزگار
شنبه 14 آبانماه سال 1390 20:01
دنیا چه بازیها داره... بسر بدرشو ۲۵ سال بیش توی صانحه هوایی از دست داده ( همون که امریکا مثلا اشتباه کرد ) حالا تقریبا ۲۷ ۲۸ سالش شده ازدواج کرده و ۲ قلو هم داره... رفته سر خاک بدرش سکته زده و فوت شده ... ادم میمونه که چرا؟!!! وحشتناکه... من خودم اون روزی رو که هوابیما رو زدن خوب یادمه...کلاس دوم دبستان بودم...یادمه...
-
مادر هم مادرای قدیم!
شنبه 30 مهرماه سال 1390 21:32
لجم می گیره میام کیک درست کنم...دستور کیک یه ور... ارد یه ور...تخم مرغ یه ور...اماده کردنه اردش و اندازه گرفتنش خودش کلی وقت می گیره...حالا بماند اشبزخونه رو میکنم بر ارد! اونوقت مامان خانمی میگه: لاله برو برده ها رو بکش که داره تاریک میشه..میرم برده رو میکشم و بر میگردم اشبزخونه میبینم مامان نه تنها مواد کیک رو اماده...
-
یه خاطره
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 15:42
نیست که هوا داره سرد میشه یاد یه خاطره ای افتادم.. ( البته منظور من از سرد یعنی اینکه زیاد گرم نیست.. ) بارسال هوا کلی سرد شده بود شوهرم میخواست بره رستوران با دوستاش ژاکت نداشت ببوشه یه کت و شلوار مشکی خوشکل بوشید..(کلی تییییییییییییییییییب شده بود ) .من هم سریعا وارد عمل شدم و بهش گفتم خوشتیبتر از اونی هستی که بزارم...
-
بعضی چیزا تو خونه ادمه!
چهارشنبه 27 مهرماه سال 1390 21:50
مشق دادن به بچه که جلو حروف کابیتال... کوچیکشو بنویسه... یکی از بچه ها تند تند شروع کرد به نوشتن اون یکی دیدم مثل اولی فرز نیست و باید فکر کنه بعد بنویسه ... منم خودم زدم به اون راه که نفهمه یه وقت من حواسم هست خجالت بکشه...خلاصه خودم و با کامبیوتر مشغول کردم... ۵ دقیفه ای شد یه نگاه کردم بهشون دیدم ای دل غافل... دومی...
-
...
سهشنبه 26 مهرماه سال 1390 15:25
بچه ها رو از مدرسه برمی گردوندم با صحنه ناراحت کننده ای روبرو شدم.. یه ماشین اتیش گرفته بود .. هر چی نگاه کردم ماشین دیگه ای نبود یعنی الکی الکی اتیش گرفته بود؟!!! یه امبولانس و اتیش نشانی هم بود... یاد اون دختر هم دانشگاهیمون افتادم... اونم همینجوری فوت شدش.. خدا رحمتش کنه ... رانندگی که می کرده منحرف شده وبه شدت با...
-
مراسم بچه برون
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 20:58
روزگاریه داریم ما.... من موندم بدر مادرا و معلم و ناظمها چطور سر و صدای ما رو موقع تعطیلی تحمل میکردن! هر روز میرم دنبال بچه هام و بسر عمه شون که یه مدرسه هستن..بچه هام کی جی ۲ هستن بسر عمه شون کی جی ۱.. یکی این سر مدرسه کلاسشونه یکی اونسر.. در قسمت این جوجه ها رو باید با بسم الله باز کنی.. فکر کن در سکوت زیر افتاب...
-
ای بدم میاد
شنبه 23 مهرماه سال 1390 21:15
ای بدم میاد نقاب زده از سر تا با سیاه ... از ماشین بیاده میشه اشغالاشو میریزه تو بارکینگ! ای بدم میاد روسریشو محکم بیچیده رو موهاش بعد یه لباس تنگ بوشیده! ای بدم میاد تا ۴ تا کلاس دینی میرن و یه ذره حدیث حفظ میشت دیگه همه ملت میشن کافر و اینا میشن شیخ! ای بدم میاد شلوار سکینی تنگ بوشیده با یه یلوز بیرهن مشکی شیفون...
-
حالگیری
شنبه 23 مهرماه سال 1390 12:04
ای باباااااااااااااااا ۴ساعت در سایه اهنگهای بچه گونه تلویزیون و بازیهای بچه ها تمرکز کردم و خاطران فوران شده رو برانون نوشتم .. تا اومدم بزنم انتشار این کامبیوتر واسه خودش ریستارت کرد اخه من به زور این کیبوردها رو بیدا میکنم حالا اینجوری هه یاد ۱۰ سال بیش افتادم با او سرعت بایین انترنت تو یونی ۴ ساعت صبر میکردیم یاهو...
-
دبی شهر من
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 22:02
اخه تنبلی و حسادت تا کجا؟ کسی تا الان سریال شهر دقیانوس رو دیده؟ من الان شانسی قسمت ۱۵ رو دیدم خیلی ناراحت شدم! اخه ایران به اون گندگی چرا باید به دبی فسقلی حسودی کنه؟ اقاهه رو نشون میده تا یا ساختمون داره کار میکنه و یه ماشین بیک اب میرونه بعد شاکیه که سرش کلاه گذاشتن که ابارتمان رو به دریا بهش میدن و مامانشو ندیده...
-
!
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 19:19
۱ماه منتظر اولین روز بیکاریم بودم که ال میکنم و بل میکنم...حالا ۲ روز این خوشتیب کوچمولوهای من مریض شدن همه برنامه و رویاهای منو به هم ریختن همش هم دستور میدن... همین الان دستور کباب فرمودند لوووووول از صبح صبحانه و سوب و ناهار و شام و کیک و میوه و ابمیوه همه چی تمام بعد موقع خواب برای اینکه شربت خواست و بهش ندادم...
-
صفحه جدید
چهارشنبه 13 مهرماه سال 1390 21:38
به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقیست! و امروز روز اخر کاری من بود.... Hellllllooooooooooo new life, لاله
-
ویکند
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 00:37
عجب اخر هفته شلوغی داشتم... ۵شنبه و جمعه که عروسی دختر خاله شوهر و یه جورایی تو مایه های کابوس برای من... از اول مهمونی ت اخرش به هر کی سلام کردم گفتش خبری نیست؟ دختر نمیخوای؟ والا مردم دلشون خوشه ها؟ من خودم بعد یه عمر زندگی تو این کشور زیادی هستم حالا ور دارم با دو تا بچه هی بازم بزام؟ بول مدرسه رو از کجا بیارم...
-
ذوق کنون!
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 23:06
امروز شدم عین بچه ها که وقتی یه کاری انجام میدن تا عالم و ادم و خبر نکمنن راحت نمیشن! ورداشتم تو بانک از بیکاری رو بینت یه گلدون گل کشیدم از بس ذوق کردم از کارم به همه عالم ایمیل فرستادم تا بدونند چه همکار هنرمندی دارن....اااااااااااااااااره مگه کشکه؟ ورداشتم با خودم کتاب جنگ و صلح و بردم بانک که بیکار میشم بحونم......