در سرزمین خواب

شنیدید که میگویند: مادر را ببین دختر را بگیر! کمی چرت میگویند 

من مادری دارم که هر چه خواب ببیند صادق است... خدای نکرده کسی کسالتی داشته باشد یا اینکه ازدواجی در راه باشد یا هر خبر زیر ابی دیگر... مادر ما سنسورهایش به کار می افتد و بته طرف را روی اب شناور می نماید... اما بر عکسش من...میخوابم بیدار میشوم هیچی به یاد ندارم...نهایتا اینکه قبل از خواب اگر به چیزی فکر میکرده ام یا قرار بوده فردای ان شب جایی روم...همان را در خواب دیده ام.... البته شرایط محیط هم در این خوابهای بی سر و ته بی تاثیر نبوده...مثلا گلاب به رویتان خیلی خواب دستشویی و این برنامه ها دیده ام :))) 

 

شب گذشته نیمچه دعوایی کردیم من و شریک زندگی...این وسط چند جمله امری از جناب همسر به سمع و نظرمان رسید که دست گذاشت بر نقطه  حساس اعصاب اینجانب... به قدری عصبانی شدم که همانجا ساکت شدم و دیگر هیچ نگفتم. ( این ناگهان ساکت شدن من یعنی اوج عصبانیت من.. و نقطه بعد از اون من رو به یک قاتل تبدیل میکنه) ..  

 

نتیجه اون شد این خواب بنده:  

 

نشسته بودیم با همسر گل میگفتیم و گل می شنیدیم که یکباره یک خانم خوشکل و خوش بر و رو و تیتیش مامانی ..لباس ورزشی بوشیده و ای بود به گوش (‌از همون نوع مجری لبنانی ها ) برگشت به همسرمون گفت...عزیزم من میرم بیاده روی ..اوکی..بای بای...  

من هم ریلکس نگاهی به همسر جان کردم (ظاهرا از رابطه بین این دو خبر داشتم و خانم خوشکله کمکی احتیاج داشتند که همسرم سوبر منشون شده بود)و گفتم : مگه تو اینو گرفتیش؟!!! 

خلاصه باقی خواب من همه اش این بود که در بی انتقام از حناب همسر بودم...یعنی به فامیل و اطرافیان سر میزدم و ابروی همسر رو میبردم ..همه یک جوری نگاهم میکردند انگار که من باید زار بزنم ولی خودم هم تو خواب تعجب میکردم ...چون من فقط در بی انتقام بودم...یک احساسی به من میگفت که همسرم اشتباه کرده و خودش به این اشتباه واقف است...احساسم به من میگفت که من را دیوانه وار دوست دارد ( خود داف بنداری که میگن اینه یا همون اعتماد به سقف)چون همش در خواب میدیدمش که دنبال من راه افتاده است با یک حال زار... خلاصه که منتظر اون لحظه ای بودم که خانم خوشکله بنشیند و شرط و شروطش را برای طلاق بگذارد و من همسر را به خاک سیاه نشسته ول کنم و بروم ....  البته که از خواب بیدار شدم و همسر رو در حال اماده شدن برای کار روزانه دیدم ...بشت چشمی نازک کردم و رفتم زیر بتو در بی لالای لجی :))))) 

 

این هم از نمونه خوابهای بنده ...یک خوابی که دوران بچگی خیلی میدیدم این بود که: دزدی به دنبالم است و من هر چه میخواهم فرار کنم باهایم توان دویدن ندارند و سر میخورند و حتی صدا از گلویم خارج نمیشود... این را در کتابی خواندم که به کمبود ویتامین ب و اطرافیانش مربوط است :/ 

 

خوابی که فکر کنم اواخر دبیرستان یا دوران دانشگاه میدیدم بیشتر و الان گه گداری...این است که شروع میکنم به بریدن و ناگهان به ارتفاع خطرناکی اوح میگیرم....یک لحظه از ذهنم می گذرد که الان از این ارتفاع می افتی خورد و خاکشیر میشوی...اما بعد با خودم میگویم ...راهی برای چلوگیری از خاکشیر شدن موجود نیست بس از این برواز لا اقل لذت ببر...ای لذت دارد  انوقت :)))   البته لحظه ای که به زمین میرسید هم تجربه جالبی است...دقیقا وارد شدن روح را به جسمتان احساس میکنید.... کتاب خروح روح از بدن را بخوانید خیلی جالب است ( سعی کردم نویسنده کتاب را از گوگل سرچ کنم که نشد ) فکر کنم این خواب بی ربط به این اخلاق بد من نباشد که معمولا در کارهایم به نتایج بعد از ان فکر نمیکنم و فقط به لذت انی ان اکتفا میکنم..

 

یک خوابی هم هست که شاید همیشه هر از گاهی میبینم .... اینکه من در خونه ای زندگی میکنم یا وارد میشوم که معمولا کهنه است ولی بزرگ و جادار است...و همیشه اتاقها و دنجهای جدیدی در اون بیدا میکنم... فکر کنم این خواب از اون خوابهایست که خوراک روانشناسهاست تا که باعث شناخت من میشود :)) 

 

یک خوابی هم هست که در واقع خواب یا احساسیه که در مواقع بیداری به من دست میدهد ...البته الان خیلی کم شده ولی دوران دانشگاه شدید بود.. ا 

در اتاق مشترک من و خواهرم در خانه بدری بنجره کوچکی بود با قاب المینیونی ..من کلا ادمی هستم و بودم که تا بیکار میشوم در دنیای تخیل غرق میشوم و معمولا خیلی دوست دارم خودم را جای شخصیت ها بگذارم تا بی به درونشان و احساساتشان ببرم...یادم است یک مدت شب قبل از خواب به یکباره احساس قوی و وحشتناکی به من دست میداد که بروم لبه بیجره بایستم و ببرم بایین و از برواز لذت ببرم... این احساس به قدری واقعی بود که خنکی قاب بنجره را کف باهایم احساس میکردم .. انوقت از شدت ترس از انجام دادن کار دستهایم را محکم دو طرف تخت میگرفتم و در مقابل ان احساس شیرین بریدن مقاومت میکردم.... همین احساس درو مواقع رانندگی از روی بل به من دست میدهد که لاله فکر کن ببری الان با ماشیم برواز کنی از بالای این منظره قشنگ (‌ معمولا دامنه بلهای اینجا خیلی سرسبز و قشنگ درست میکنند یا که هم دریاست)  تنها راه حلی که الان به ان رسیده ام این است که بر روی بل فقط به جلو خودم نگاه میکنم و استغفار میکنم...گاهی وقتها فکر میکنم شیطانی چیری ان تو من را تسخیر کرده است:/ الان این دقیقا چیست نمیدانم ...شاید گونه ای دیوانگی... 

 

 

یکی بیاد من رو انالیز کنه...این نمونه اخری بدجوری نگرانم کرده و در دنیای واقعی کسی رو ندارم بهش بگم... یهو دیدین یه روز خودکشی کردن ندانسته ...لعن و نفرین مردم رو جمع کردم و اینا ...گناه دارم بخدا.... 

 

و من الله توفیق :) 

نظرات 3 + ارسال نظر
باشماق پنج‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ

مادر من بنده خدا تنهایی را بیشتر دوست دارد با وجود اینکه نزدیک نود سال سن دارد حاضر نیست که با بچه هایش زندگی کند با وجود اینکه به کمک عصا قدم بر می دارد ولی تزجیح می دهد که مستقل باشد همین پیر زن که از چهار دیواری اش ماهی یکبار هم بیرون نمی آید تمام اخبار فامیل را دارد حتی اونایی که اسمشونو هم من فراموش کرده ام را میداند که چکار می کنند و در چه حالی هستند
نمونه اش طلاق که امر رایج بین خواهر زاده ها و برادر زاده های همسری است برادر زاده اش طلاق گرفت چند سال بعد ازدواج کرد و حاصلش یک پسر خوشگل موشگل بود البته ما عادت نداریم اخبار بد را به سمع کسانی دیگر برسانیم مخصوصا اگر اخبار مربوط به خانواده همسری باشد که ایشان تعصب خاصی نسبت به اقوام دارد روزی با مادر در مورد پسر برادر زاده همسری صحبت می کردم مادر هم نه برداشت و نه گذاشت گفت حالا این پسر از شوهر اولش بوده یا دومی خلاصه از تعجب دو شاخ گاو روی سرم روئید هنوز هم نمیدونم که او از کجا فهمیده
از اون به بعد هر زمان در میهمانی که مادر حضور داشته باشد به اقوام همسری می گوئیم حاشیه امنیت را رعایت کنند و دور و ور او نپلکند

حاشیه امنیت بی فایده است ... کافیست نام طرف به گوششان بخورد فاتحه شان خوانده است :)))



من این خواب رو اینجوری دوست ندارم ولی یکی دو مورد مادرم خواب مکه را دیده و یک بار هم خواب یک سوار خیلی زیبا که در خواب به او گفته میشود که امام حسین است...ولی قسمتهای مرگ و میرش را دوست ندارم :/

هادی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 07:36 ق.ظ http://www.dastnevis99.blogfa.com

─██────(▒)(▒)
──██───(▒)(♥)(▒)
─▄██▄▄█─(▒)(▒)
─── ─── ▄███▄
─── ──███─███─(▒)(▒)
─── ──▀██▄██▀(▒)(♥)(▒)
─── ────███───(▒)(▒)
─── ─────── ▀██─██▀
─── ──────── ██─██─(▒)(▒)
─── ──────── ▀█▄█▀(▒)(♥)(▒)
─── ──────────▀───(▒)(▒)
♥*****************♥ ─██▀▀▀█
─── ──(▒)(▒)───ــ──██▄█──(▒)(▒)
─── ─(▒)(♥)(▒───-──██▀█─(▒)(♥)(▒)
─── ──(▒)(▒)──────██▄▄▄█(▒)(▒)
(¸.•´¸.•*´¨) ¸.•´¸.•*´¨)
(¸.•´¸.•*´¨) (¸.•´¸.•*´¨)
─── ────────-── -─██▀▀▀█
─── ──(▒)(▒)──--─ ─██▄█──(▒)(▒)
─── ─(▒)(♥)(▒) ─-----─██▀█─(▒)(♥)(▒)
─── ──(▒)(▒)──────██▄▄▄█(▒)(▒)
─── ─────── ▀██─██▀
─── ──────── ██─██─(▒)(▒)
─── ──────── ▀█▄█▀(▒)(♥)(▒)
♥ ***************♥▀───(▒)(▒)
─── ─── ▄███▄
─── ──███─███─(▒)(▒)
─── ──▀██▄██▀(▒)(♥)(▒)
─── ────███───(▒)(▒)
─▀██▀
──██────(▒)(▒)
──██───(▒)(♥)(▒)
─▄██▄▄█─(▒)(▒)

آپـــــــــــــَــ ــــــــ ــــــــــــــــــــــم
بدوووووووووووووووووووووووووووووووووو بیـــــــــــــــــــ ـــــ ــــــــا

!!!!!!!!

میله بدون پرچم جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام
البته من به آن جمله اول ایمان آوردم...هرچند حالا دیگه کفر و ایمان مطرح نیست و دو زار هم نمی ارزد
اما آنالیز ...کار من یکی نیست...کل اگر طبیب بودی...
شرمنده خودم آنالیز لازم شده ام خفن

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد