-
بابامیر
دوشنبه 4 مهرماه سال 1390 21:57
روزها یکی یکی میگذره و دل تو دلم نیست... نگرانم...نمی دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه... خدا به خیر بگذرونه... اما بشیمون نیستم.. کار خوبی بود. تجربه های خوبی کسب کردم ..انشالله که خیره ۲ ۳ روزه که دوباره یاد بابابزرگم افتادم (بابای مامانم) خدا رحمتش کنه...خیلی دوسش دارم .. با اینکه بیشتر از ۱۰ سال از مرگش میگذره اما...
-
یک روز خوب
جمعه 1 مهرماه سال 1390 03:49
به زور کلی تایب کردم با بدبختی باک شد یه باز از بهنویس استفاده نکردیم همه زحماتمون به باد رفت! یه سلامتی کارو ظهری دودر کردم رفتن نهار با دوستم امروز بجه هامو(۲ قلو) بردم چک اب برای چشم دکتر یکی و نشونده رو صندلی شکلها رو داره با بروژکتور نشونش میده.. اونوقت اون یکی رفته بایین صفحه نمایش به این یکی تقلب میرسونه!!!...
-
سوال؟؟؟
یکشنبه 27 شهریورماه سال 1390 22:07
من موندم اگه ولی دم حق داره بزنه بکوبه داغون کنه... بس چرا بیغمبر خودشو خسته کرد که دخترا زنده به گور نشن؟ یعنی بیغمبر هم تیریب حقوق بشری اینا؟
-
عشق بچههام به ماشین
چهارشنبه 23 شهریورماه سال 1390 20:59
پسرم تشنشه بهش میگم برو برای خودت آب بیار میگه: موتورم خرابه!!! اون یکی پسرم عربی و انگلیسی و فارسی رو قاطی کرده یادش رفته به چشم میگن چشم. بهش میگم عیونی یعورنی به ایرانی چی میشه میگه: چراغم درد میکنه !!!
-
نخود اش
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1390 20:48
خدمتتون بگم که ۳۶۵ روزِ پیش من زدم به سیمِ آخر و استعفا رو تقدیم کردم خدمتِ سیستم. بعدش نفهمیدم چی شد خواب بودم بیدار بودم اما آسمون اومد زمین یا زمین رفت آسمون نمیدونم فقط خانوم مدیر با لبخندِ نمیدونم چی چیکوند جلو درِ بانک ظاهر شد و منو دعوت کرد به میتینگ اونم نه اینکه پشتِ میز بشینه و من اونور میز ها؟! نه نه نه...
-
عید
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 14:57
عید همه مبارک نماز روزه ها قبول انشالله
-
امشب
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 01:19
فکر کن اعصابت کلی داغون باشه و بچها رو به زور کرده باشی تو اتاق که بگیرن بخوابن و خودت با کمالِ تنبلی بجا اینکه بشینی و ظرفهای موندهٔ افطار و بشوری نشسته باشی جلو تلویزیون و سریال درپیت جوی رو نگاه کنی اونوقت صدای در زدن بچها رو از اتاق بشنوی و همهٔ اعصاب خوردتو جمع کنی و با خودت ببری که سرشون خالی کنی اونوقت...
-
:(
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 02:31
روزه رو با بسم الله شکوندم... بی دلیل!
-
چرا؟
پنجشنبه 18 فروردینماه سال 1390 23:34
میخوام بنویسم از خودم از آرزوهام، اما باز ۲ قدم برگشتم عقب! با خودم لج کردم. چرا؟
-
زهی خیال باطل
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 21:02
تاریخ : آگوست ۲۰۱۰ مکان: محل کار خسته شدم دیگه، تا کی Good morning, welcom, yes, please sign here, I apologize, I know it is not your mistake, OK i will follo up, I undrestand it is not your mistake, this your complain number, I will find out, It is the new procedure, It is central bank requirmen, I am sorry, Yes yes...
-
شروع
شنبه 13 فروردینماه سال 1390 23:25
شروع داشتم کتاب غذا دعا عشق رو میخوندم که تصمیم گرفتم یه وبلاگ برا خودم درست کنم و شبها بعد از اینک بچهها خوابیدن و همسر جان هنوز برنگشتن کمی با خودم خلوت کنم و یه جورایی خالی کنم خودم رو :) کتاب قشنگی بود و اولین کتابی که به عربی خوندم! از خودم خوشم اومد که میتونم به ۳ زبان بخونم و بنویسم (چشم نخورم یه وقت)،...