روزگار سخت

یه روز خوب داشتیم اما با این خبری که الان تو یاهو خوندم داغون شدم 

 

یه مرد ۳۰ ساله هندی تو خونش خودشو حلق اویز کرده ...دختر ۵ سالش هم تو اتاق مرده بیدا شده و هیچ نشانه ای دال بر مرگش هنوز در دست نیست و مادر بخت برگشته هم در حالی که رگ دستشو زده و دیوانه وار جیغ میزده بیدا شده!  

 

واقعا چی باعث میشه که یه خونواده جوون این بلا رو سر خودشون بیارن؟ اون چه اعتقادیه که به ادم جرات میده یه بچه رو بکشه؟  

 

یکی گناه و انداخته گردنه دین هندو که اگه بدر تصمیم بگیره خونواده هم باید بمیره به احترام عشق ابدی؟ یکی میگه باباهه خواسته بچش یتیم نباشه اول اونو کشته!  یکی گناه رو انداخته گردنه قوانین شهر که باعث میشه شرکتها ذره ذره جون کارمنداشون رو بکشن و نزارن کار عوض کنند برای بیشرفت!  

 

و میمونه اطرافیان که چرا نفهمیدند و شک نکردند... 

 

در بناه حق 

ادبیات بچه ها

باد نمی اومد...برچم بزرگ لب دریا تکون نمی خورد....کاکل زری برگشته میگه: واااااااااااااااااای مامان ببین برچم خشک شده! 

 

دوشک بچه ها جنسش بد دراومده جا به جا نازک شده و یه جوری شده کلا...کاکل زری نامبر ۲ برگشته میگه:‌ مامان من یه دوشک دیگه میخوام این اب رفته! 

 

دلم خوشه ها!

یه فیلیبینی زنگ زده الان میبرسه :‌ مادام لاله فلانی؟   

 

میگم : شما؟ 

 

میگه: از فلان شرکته واتر نمیدونم چیچی زنگ میزنم شما فلان بانک کار میکنید؟ 

 

من با خودم فکر کردم از یکی از این بنگاه کاریابی ها لابد زنگ میزنه... میگم : درسته بفرمایید.. 

 

میگه : خواستم بدونم اگه بانکتون اب میخواد از شرکت ما بفرستیم براتون!  

 

 

همه رو برق میگیره ما رو چوب کبریت....اخه من اونجا چیکاره بیدم که الان که خونه نشینم چیکاره باشم....بساطی داریما!‌ اخه این اسم و رسم محل کار منو از کجا اورده؟!!!!‌

HTML

یه زمانی HTML بلد بودیم الان نابلدیم... 

 

ظاهرا باید با try and error یادی از گذشته ها بکنیم... 

 

فعلا بریم به اشبزیمون برسیم شاید کار مفیدی کرده باشیم برای امروز متاسفانه... 

 

دل بابا و مامان رو که شکستیم با این خونه داریمون...شوهر بدبخت که قطع امید کرده بیچاره... 

 

 

بعدا نوشت: اقا ما هر کاری کردیم این تایتل نیومد وسط که نیومد...اون سفیدی بی محل هم همون خروس بی محله دیگه....اون هیدر هم واسه من شاخ شده اندازه نمیشه!

کایت فستیوال

امروز اسمون دبی بر از بادباکهای رنگی بود.... راه میرفتیم تو بارک این نخ های بادبادک به بر و باچه و سر و گردنمون میبیچید... 

 

بادبادکهای رنگی که لای شاخه درختها گیر کرده بودند مثل گلهای رنگارنگ خودنمایی میکردند. 

  

و من طبق معمول شاد و شنگول ذوق زده از این رنگارنگ بودن محیط  

 

عاقبت صحرا نشینی هم همین ندید بدیدی است دیگر