داشتم روند خوبی رر طی میکردم، دوباره نمازهایم را می خواندم، کتابهای جدید مطالعه می کردم ، کمی ورزش هر از گاهی... احساس و آرامش خوبی داشتم .... احساس یک کمد مرتب شده، همه چیز تمیز و مرتب و مشخص سر جای خودش!
اما انگار خوشی زده باشد زیر دلم به یکباره دست کردم و همه لباسها را ریختم زمین و رفتم نشستم بر روی مبل همیشگی مقابل تلویزیون...
باز دوباره از اول شروع میکنم شاید دوباره راپورت دادن به وبلاگ مرتبم کرد :)
میدونید بزرگترین ترسم چیه؟ این که زودتر از آقای همسر بمیرم بعد ایشون برن زن بگیرن و خیلی از مردن من خوشحال بشن چون هر زنی کمترین کاری که میکنه چه به عشق همسر چه به عشق زندگی چه به عشق بچه هاش و یا حتی از روی خودخواهی اینه که خونش لااقل مرتبه :/ نه این زندگیی که من براش درست کردم :)) حالا دعا کنید من زودتر نمیرم و خدا هدایتم بده :))
سلام
واوو چه ترس هایی
آمین
یعنی این همه قربون صدقه شوهر شدن کشک
از خدا بخواه عمر با عزت به هر دو نفر تون بدهد
این افکار وسوسه های شیطان است
زن شهیدی سراغ دارم که به خاطر همین افکار دچار ناراحتی اعصاب شده است که همسرش در بهشت الان همسر دارد و او مجرد در این دنیا دارد عمر می گذراند
میدونم :/