شغلی جدید به نام تف انداز

امشب فیلم خوبی نداشت ... ولی دیشب August Rush رو دیدم برای اولین بار...از اون فیلمهاست که با قلب ادم بازی میکنه هر چند تخیلی هست...این بسر کوچیک Freddie Highmore چهرهش خیلی به ادم ارامش میده... 

 

کتاب بیامبر رو دارم میخونم ولی از بس قشنگه دارم یواش یواش میخونمش که زود تموم نشه..احتمالا بعدش یا در کنارش نمسیس رو از اسیموف بخونم...یه زمانی عشق کتابهای علمی تخیلی رو داشتم... 

 

این روزها بیکاری خیلی اذیتم میکنه...دلم میخواد یک کاری برای خودم دست و با کنم...یک کاری که بشه از خونه انجامش داد ... البته زورم هم میاد هی برگردم از همسرم بول بگیرم ... به این یک قلم هیچوقت نمیتونم عادت کنم...گاهی وقتها دلم میخواد با مادرم و خواهرم که میرم بیرون بی خیال دعوتشون کنم یا براشون هدیه بخرم مثل سابق ولی یه جورایی راحت نیستم...احساس میکنم زیر دینش میرم ...یا ممکنه یه روز برگرده بگه .... این اخلاقم از مادرم بهم رسیده... خیلی بده بخدا ... کلا زمانی که شاغل بودم هم اگه هدیه ای خوراکی چیزی میخریدم باید به مادرم میگفتن از بولهای خودمه که قبول کنه یا از گلوش بره بایین...بساطیه والا:/ 

 

راستی یه موضوع خنده دار: 

 

یه مدتی به خاطر مشکلات اون استان چهاردهمه قدیم که نمیخوام اسمشو بیارم مبادا ف ی ل تر میلتر باشه...ملت اینجا کمی روحیات ضد ایرانی توشون بیدا شده ...بعد مسجهایی در گردش بوده ظاهرا که از رستورانهای ایرانی غذا نخورید که تف میکنند توش از لجشون تا سنیها بخورن:)) حالا اینو فامیل بنده مبفرموودند که اره من شوهرم اجازه نمیده از رستوران ایرانی بخورم میگه بریم ایتالیایی.... منو میگی از خنده بهن شدم توی سفره..اخه به مناسبت ارتقای شغلی خانوم گوینده دعوت بودیم منزلشون به صرف شام و غذا سلف سرویس از رستوران ایرانی بود و شوهرشون هم بیرون ما باقی اقایون در حال لمبوندن بودن :))  

 

خیلی راحت برگشتم بهش گفتم: ببخشیدا شوهرت خیلی غبی (احمق) تشریف دارن..بهشون بفرمایید برن رستوران ایتالیایی خوک بهشون قالب کنند..  خوب لجم گرفته بود از شدت حماقت حرفشون....والا... خوب زهر بریزه متطقی تره تا تف...اونم همه رستورانها با هم...فکر کن به دستیار فیلیبینی میگه روتو بکن اونور...بعدش تففففففف ...حالا بیا اینو ببر سر میز:)))‌...یا اینکه الوووووووو شما غذا خواسته بودین نفرمودین شیعه هستین یا سنی ...تکلیف ما رو مشخص کنید بدونیم این تف اندازه رو بگیم بیاد امروز سر کار یا نه :)))) 

 

یک زمانی کتابهای مسلمونا رو ترجمه میکردند حالا مسخره عالم و ادم شدیم ...اجمعین گریه

پخمه

کتاب پخمه نوشته عزیز نسین رو تموم کردم ...اومدم کمی برای همسر همیشه مشغول به سایت های خبری قیافه بیام که من یکی و میشناسم که شما نمیشناسی  کتاباش خیلی خوبه و تو نخوندی نصف عمرت بر فنا... کلی بالای منبر بودم و قیافه و عینک دودی و فخر فروشی و این برنامه ها..حالا اونم سرش کلا تو لب تاب ...برگشت یه نگاهی بهم کرد و گفت: اها همونی که طرفداری سلمان رشدی رو هم کرده و سرش دوباره برگشت تو لب تاب...

 

منو میگی  یعنی از منبر هفتاد طبقه افتادم خورد خاکشیر شدم..له له شدم..داغون شدما...یکبار نشد ما یک چیزی بگیم این همسر کلا هیچی ندونه ازش.. اخه بس کی نوبت خودنمایی من میرسه؟ کی؟ 

 

یکی به من بگه این همسر من درست میگه یا نه؟ من عاشق کتابهاشم این عزیز نسینم...زمانهای دور یکی از کتابهاش رو که مجموعه نامه نگاریه بین دو همکلاسی برای همدیگه هست رو خونده بودم و خیلی عالی بود..اسمش اصلا یادم نمیاد..حتی یکبار سوم دبیرستان دبیر ادبیات گفتند یک داستان کوتاه مورد علاقمون رو به جای انشا بنویسیم ...من هم  خیلی خوشحال یکی از نامه های تو کتاب رو نوشتم و تو کلاس خوندم با دوبلاژ حرفه ای  همه خوششون اومده بود و رفته بودن تو جو...یک لبخند مرموزانه ای روی لبهای دبیر بود تو مایه های لبخندی که وقتی یکی از حزب الهی های کلاس شش دانگ از ناطق نوری طرفداری میکرد.. میزد. 

رفتم خونه ماجرا رو تعریف کردم خوشحال میبینم بابا غش غش دارن به من میخندند..فرمودند که دختر جان دفعه بعد هر چی تو کتابخونه می بینی ورندار تند تند بنویسی ببری مدرسه بخونی یه سوالی از من ببرس...دوزاریم افتاد که این کتاب از اون کتاب قدغن هاست!!!! 

 

این اخر هم یادی کنیم از دبیر ادبیاتمون که خداوندی استاد بودند...نابغه هم بودند...اقای حافظی بود یا حافظ دقیق به یاد ندارم...یه مرد کوتاه قد بودند..یادمه میگفتند من حافظ قران نیستم ولی هر ایه ای که بخونید بعدیش رو از بر میخونم...کتاب و شعر رو که حفظ بودند.. کسی اینجا نمیشناسه؟! 

 

فیلم امشب هم slumdog millionaire بود..از اون فیلمها که باید دید.. 

 

صبح همگی بخیر

تنها در شب :)

الان ساعت نزدیک چهار صبحه...تروخدا ببینید این شیطون چه زرنگه...۱۰ دقیقه بیشتر نمونده به نماز داره خوابم میگیره...

 

از وقتی مدرسه بچه ها تموم شده و دیگه صبح ها تنها نیستم تو خونه که با ارامش بشینم و هیچ کار نکنم شبها تا صبح بیدار میمونم و با خیال راحت میشینم به کتاب خوندن و این برنامه ها..از شما چه بنهون عاشق تنهاییم..از بچگی دلم میخواست یه اتاق فقط برای خودم داشته باشم که با دو برادر و ۱ خواهر تو یه ابارتمان دوخوابه هیچوقت بهش نرسیدم و الانم خونه شوهر دیگه کی میره تو غار :))) 

 

برنامه امشبم هم این بود:  

 

ساعت ۱۲ که همه خوابیدند بدو بدو رفتم سراغ داد و فریاد بطن عزیزتر از جان...جای شما خالی خوب که بهش رسیدم نشستم کتاب مزرعه حیوانات جورج اورول رو تموم کردم..هر کی می گه کتاب خوبیه راست میگه..من تاییدش میکنم ...خیییییلی دوست داشتم این کتاب رو...البته به من گفته بودند کتاب ۱۹۸۴ رو بخونم ازش ولی تو سایت کتابناک نمیشد دانلود کرد..و تو کامنتها از کسی خوندم که میگفت باید اول مزرعه حیوانات رو بخونی بعد ۱۹۸۴... من که راضیم :)‌ 

 

بعدش یکم دوغ خوردم ...نه نوشیدم ...فیلم anything else رو از جناب Woody Allen تماشا کردم جای شما خالی و کمی هم مغز سوغات ایران خوردم که یادم اومد ای دل غافل...یک عدد اب برتقال دو سه روزه تو فریزر مونده ...گفتیم به به الان وقتشه که به دور از چشم فرزندان و عذاب وجدان بد اموزی و این موارد بشینیم و یادی از ایام داغ امتحانات ثلث سوم زمانهای خیلی دور کنیم...البته دیگه بعد از دو الی ۳ دقیقه عذاب وجدان ناکس اومد که بابا این شکر خالیه چیه میخوری خوب :/ گوش شیطون کر مثلا میخوام لاغر شم :))‌والا ۶ ساله که تلاشهام به جایی نرسیده ولی خلاصه اینبار عذاب وجدان یکم قویتر بود تندی رفتم ایمیوه رو انداختن تو ظرفشویی اب هم باز کردم روش تا شیطونه باز گولم نزده...ولی چه روزها زیر افتاب داغ مدرسه تو حیاط بدون کولر و سایه بون این تنها رفیق ما بود..عکسش رو هم گذاشتم :دی 

 

 

 

اینم لینک اگه باز نشده 

  

 

صبح همگی بخیر :)  

 

 

به بچه میگم بسه دیگه چقدر با این موبایل بازی میکنی دیوونه شد این موبایل...برگشته میگه : مگه مامانه که قاطی کنه و دیوونه بشه :/  هر هر میخندن و میرن سر یه بازی دیگه

من زنده ام ... حق اللیله

تا الان نشستم بالاخره این کتاب ریشه در خاک از برل س باک رو تموم کردم...خیلی خوشم اومد...اخرش میگه : من زنده ام ...  

 نیمه شعبان در شهر ما و اینجا عید بجه هاست..اینجا بهش میگن حق اللیله...معمولا هر کسی که بجه ای داشته که فوت شده یا مرده به دنیا اومده یا جنین بوده حتما در این شب برای بچه ها بسته هایی مثل عکس بایین بر از شیرینی و خوردنی های مورد علاقه بچه ها تدارک میبینه و بخش میکنه...از قدیم رسم بوده بجه ها در این روز در خونه ها رو بزنند و حق اللیله شون رو بخوان... 

 

همیشه دلم میخواست مامانم بهم اجازه بده برم در خونه ها ولی اینم شد یکی از اون ارزوهای ... :)) 

 

البته از در و همسایه و فک و فامیل بی نصیب نبودیم...عاشق ژله هاش بودم با بادام زمینی هاش..توش بفک هم بود معمولا ...با این اسمارتیزهای عینکی و اب نبات چوبی و یه ادامسهایی بود مکعبی شکل با طعمهای میوه ای ...یه زمانی یه جور شیرینی کاراملی مینو هم بود ..بیسکویت ویفری بود لاش مثلا کارامل جلدش هم طلایی و قرمز....بدرم میگه تو شهرمون قدیم الزمان که از اینحور چیزا نبوده..مردم کوزه های کوچیک میخریدند و توش بر از شربت میکردند میدادند بچه ها....  

 

الان دیگه بچه ها نمیرن در خونه ها... ولی قبلنها میومدند...یادمه بابام یکی دو کارتون بفک میخرید و ابمیوه که بدیم به بچه هایی که در میزنند...چقدر بده که همچین رسمهایی از دست میوفته..کاشکی خراب نمیشد...

 

منکه کلا یادم نبود امروز چه روزیه تا همسایه مامانم اینا در زد و یه عالمه ابمیوه اورد داد برای بچه ها..اخه اونم یه دو تا بچه داشنه که همون دوران جنینی فوت شدند :(  

 

حالا خالم هم مونده...اخه اون هم یه بسر داشته که تو چند ماهگی فوت شده .. 

بارسال که رفتم در خونشون گفتن خاله بدو حق لیله خودم و بچه هام رو هم بیار..برای شوهرم و بچه خواهر شوهرم هم گرفتم ...میگما ظاهرا به ارزوم رسیدم خبر ندارم ..منکه رفتم در خونه خاله  

 

رمضان نزدیکه و در و دیوار شهر بر شده از تبلیغ سریالهای مختلف رمضانیه بر از هنربیشه های بر اب و رنگ و عملی ...عجب جویه...  

 

یکی میگه تولد حضرت مهدی..یکی هم میگه عید بچه هاست...جفتش عیده...هر دو هم منتظر یک نفریم ...عید همه مبارک

 

 

 

انواع و اقسام اشتغال زایی

  

  

 

جکایت مملکت بی صاحب حکایت بانک سابق بنده است... 

 

داشتیم تو این عقد کنون فامیل تکون تکون میخوردیم که دختر عمم گفتش که دارن شعبه ی بانکشون رو میبدند که به اصطلاح انتقال بدن به یک جای بهتر... 

 

خندم گرفت...  

 

از روزی که به اصطلاح financial crisis شده...انواع و اقسام کارهای خلاقانه از مدیرهای اون بالا بالای بانک برای حفظ مقام و حقوقشون سر زده... 

 

یکیش همین بستن و باز کردن شعبه های مختلف... 

 

یک مثال میزنم... همه این تابلو نیونهای سر دره مغازه ها رو دیدید که شب روشن میشه..فکر کنید یه همچین کاری در این بانک کذایی ۲ هفته جلو چشم من طول کشید...حساب کار دستتون باشه که برای همین تابو چند نفر ایمیل بازی کردند به بهانه های approval گرفتن و تازه فقط یک نفر اومد که نمیدونم مدیر چی چی بود که عکس گرفت یک بار از قبلش یک بار از بعدش..و خیلی خوشحال رفت که به لیست کارهای یه ثمر رسیده نحت مدیریتش اضافه کنه ...  

 

حالا یک حساب سر انگشتی کنید که هر شعبه جدیدی که باید باز بشه چند تا لامب باید وصل شه...دکوراسیونش چقدر زمان میبره...یه سه چهار تا تابلو در هر جهت ساختمون برای highlightکردن مکان شعبه باید نصب شه...تازه از قسمت مهندسی بیان کامبیوتر و شبکه و تلفن و اینا وصل کنند...در مورد اخرین شعبه ای که قرار بود افتتحاح بشه و قول نیمچه مسوولیش رو به من داده بودن این بروسه ۳ بار تکرار شد..فکر کنید ۳ بار خرج اونهم از مدل بانکیش که با بخور بخوراش هر بار لااقل در برابر خرح میشه و دزدیده میشه..تازه بماند که از یک سال قبلش اجاره اون مکان رو میدادند و تازه ۶ ماه بعد از استعفای من افتتحاح شد یعنی چیزی حدود ۲سال و نیم... این وسط human resource هم بیکار نمیمونه چون هی کارمند جا به جا میکنه و مدیرش بالاخره یه کاغذی چیزی میاد زیر دستش که هفته ای یک بار امضا کنه :/  

 

خوب اینم اخر عاقبت کار از افراد محلی گرفتن و سبردن به افراد غیر دلسوز خارجیه...مگه اون یکی بانک چیش بود که ادغامش کردی با این بانک بی اصل و نصب...بانکی که بر از اماراتی های ایرانی الاصل بود...یعنی ادمهایی که از شهرهای بی نصیب جنوب فارس و هرمزگان اومدند و قدر تحصیلات مفتی و نعمتهای این کشور رو میدونند ..یا ایرانیهای عحمیه متولد کشور که با جون دل کار میکردند و ملت چه عرب اصیل چه ایرانی جشم بسته بهشون اعتماد داشتند..یه همچون بانکی رو قاتی بانک داغون با مدیریت هندیهای کرالاییه داغون کردند با یه عالمه کارمندهای وارداتی فیلیبینی...مدیران اون یکی بانک قهر کردند و کشیدند کنار و میدون موند و نا اهلش ... نه کارمند راضی نه مشتری...فکر کنید چون مجبور هستند درصد بالایی اماراتی شاغل داشته باشند میرن از دیبلمه ها استخدام میکنند که هم حقوقشون کم باشه هم هیچی بلد نباشن که وقتی بر حسب اجبار قانون مجبور میشن مدیر اماراتی انتخاب کنند بگن اینا کار بلد نیستند و یه هندی بندازن بشت قبالش...اونم گند بزنه به حساب و فرار به هند و خوشی و رفاه 

 

یه وقتایی میگم گندش بزنند سزاشونه ولی دلم هم میسوزه...بالاخره بچه همینجام و نمک گیرش شدم...دوست دارم اینجا رو اما هی دلم رو میشکونه :/

  

 

خدایا در بناه تو