ترک اعتیادانه!

 

بالاخره یک ماه دوری از شبکه جهانی به بایان رسید...روزگار سختی بود...فراغ یار...خداوند هیچ بنده ای رو بی انترنت نفرماید ...امین یا رب العالمین .. و اما بعد  

  

رمضان هم یواش یواش دارد کوله بارش را میبندد و السلام و علیکم تا برنامه بعد...امسال مثل اینکه رو سیاه نشدیم تا به امروز الهی شکر...بارسال که چه عرض کنم :/ به جایی رسیده بودم که صدای اذان میومد گوشهایم رو می گرفتم که مثلا صدا رو نمیشنوم.... 

 

از مزایای این ماه که همه می دانند...از مضرات که نمیشه گفت چرا که این وسط رمضان بی تقصیر است...ولی به بهانه رمضان برنامه هایی را شاهد هستیم بسی خنده دار...گفتم بعد یک ماه ترک از دنیای انترنت به مناسبت کانکت دوباره و فرخنده ی اینجانب کمی با هم بخندیم... 

 

از طرایف روزگار یکی این تبلیغ ببسی می باشد که خانم زیبا رو اورده وسط و در حال ادای حرکات موزون برای امت مسلمان  می خواند: رمضان کریم .... از کوکاکولای بزرگ امسال برنامه خاصی به سمع و نظرمان نرسید ولی سال بیش جوانان هر خانه بدر مادر را دور میزدند و میرفتند بشت بام جوانان دور هم با کوکاکولا روزه هایشان رو باز میکردند...البته بماند که شیشه های نازنین را به سلامتی همدیگر به هم میزدند و اینگونه حرکات... 

 

از سریالها جایزه به ساخته کشور کویت رسید که داستان دوران جنگ عراق و کویت می باشد...دختر خانوم با بیگودیهای سرش می افتد به بای بدر که نننننننننننننه بدر ...بیرون رفتن از کویت به هیچ عنوان گزینه نیست این را از ما نخواه....البته نه فقط دختر جوان که خواهر و مادر ایشان هم گریان به بای بدر افتاده حاضر نمی باشند کشور را خالی نموده در طبق اخلاص دو دستی تقدیم اون خدا بیامرز اسمشو نبر بفرمایند..... البته ما که یادمون رفته دول خلیج بر شد از این وطن برستهای نازنین تا جایی که ایران بزرگواری کرد و گفت بفرما....یک چند نفری ماندند ان داخل کمی سربازات دشمن را اذیت کردند که بیشتر از نصف شان ایرانیهای متولد ان کشور بودند ...وزیرشان که هم ماند اصلیت ایرانی از تیر طایفه دور تیر طایفه ما :/ به قول همسر تاریخ می سازند از رشادت هایشان برای ایندگان بی خبر تا درس عبرتی شود.. غیر کویتیهایی که جنگیده بودند هر کدام صاحب باسبورت درجه یک ان کشور شدند تا داغ این ننگ در جایی ثبت نشود... 

 

شکر خدا امسال به فیلم و فیلم بازی نرسید ... و گرنه سوژه خنده فراوان می شد...یک مورد که یادم امد الان ... امسال مسابقه لباس کوتاه بین هنربیشه ها برقرار هست..هر سال هنربیشه های خانم لباس بلند عربی موسوم به جلابیه یا دراعه را با رنگهای متنوع و قشنگ می بوشیدند امسال همه اوربایی تشریف دارند... بالاخره فوح فوج ترجمه سزیالهای ترکی کار دست اعراب داد و فراموش کردند که لنگ تا لنگ داریم....لنگ زیبای هنربیشه ترک کجا و لنگ بت و بهن و بر از غذای چرب و نرم هنربیشه عرب کجا :/  

  

بنده بسیار خوشحالم که دوباره تشریف فرما شدم...تا برنامه بعد خدانگهدار :))

رمضان کریم !

چند روزه انترنتمان ترکیده .این است که مزاحم هیچکدام نشده ام. یک دو سه روز قبل از ترکیدن بنده خدایی سرعت بالای نتمان را به رخمان کشید و اینکه ما درک نمیکنیم از ایران به انترنت وصل شدن چقدر سخت است..غلط نکنیم جشم مبارک دوست کار دستمان داد :))


نماز روزه ها قبول درگاه حق انشالله... امسال که اولین بار است که از هفت دولت ازاد هستم و نه کاری و نه باری و نه درسی...حسابی به شکم حاج اقا رسیدیم جای شما خالی چند شب بیش افطاری خانه مادر شوهر بودیم یک اش رشته ای بختیم خودمان ماندیم ... خلاصه که همسر جان به شکرانه این جند روز بخت و بز بی غل و غش ما را دعوت نمودند به افطار خارج از بیت ... 


ساعت یک ربع به هفت رسیدیم به مال (باساز ..سنتر .. ) دیدیم که کرکره رستوران نمیمه بایین اسن و گارسون گفتند که تا هفت و  10 دقیقه اجازه پذیرایی ندارند...ما هم دست از با درازتر رفتیم طبقه بالاتر که فوت کورت بود و انواع فست فودها...غلغله بود شدید..ملت که ماشالله کم نمیارن برای خوردن...همه هم غذاهایشان را اوردر داده بودند و منتظر برای اذان...ما هم یک قهوه ای گرفتیم که شکم خالی نمونیم تا رستوران...7 و 10 دقیقه شد و ملت همه نگاهشون به دهن همدیگر که کی افطار را شروع کنند....هر کسی زیر چشمی به میز بغلی نگاه میکرد :)) یک بسر دبیرستانی امد از من برسید که ایا اذان را گفته اند یا نه ...حالا نمیدانم نور خدا بر ما بود یا سنمان به حکیمان میخورد و این حرفها ...منکه که اوپشن اول را در دلم انتخاب کردم...جالب اینکه هر بار در مال اذان را وقت نماز پخش میکنند الا این بار که بالاخره یکی شروع کرد به خوردن و طبعا ما هم به تبعیت از ایشان بسم الله را گفتیم :دی


وسط ان هیری ویری دو عدد دختر بچه بالای  15 سال امده اند با یک لباس ناجور ... همسر ما هم شاکی که دم افطاری رعایت نمیکنند و ناسلامتی رمضان و این حرفها حالمان بد شد ...حالا هر چی من میگم همسر جان بابا بچه اند نمیفهمن شما نگاه نکن ... میگویند نخییییر شما زنی درک نمی کنی ..تو این شرایط خیلی ناجور است و از این برنامه ها ...من هم طبق عادت که خواستم کم نیاورم گفتم راست میگویی من هم یک اقا دیدم دستشان را بردند بالا شکمشان مشخص شد چندشمان شد..نکرده بودند یک زیر پیرهنی بپوشند :) نگاه همسر را خودتان متخیل شوید :)))  البته بماند که بعدا یک هموطن دیدیم همسن بنده با یک بیرهن مشکی و کمر لخت کامل با سوتین قرمر از بشت معلوم  سنتر را با کاباره اشتباه گرفتند ..حالا احترام به خود و دور و بار و ماه فضیل و اینا ببشکش.... یکی نیست بگوید خانم جان با اقایت بیرون می ایی به چهار عدد خارجی دور و اطرافت چرا نگاه  نمیکنی یاد بگیری هر لباسی جایی دارد و بی حجابی خانوم محترم با غیر محترم هم متفاوت است :/


کتاب نمسیس رو هم خواندم بد نبود...من که دوست داشتم...


فعلا :)

شغلی جدید به نام تف انداز

امشب فیلم خوبی نداشت ... ولی دیشب August Rush رو دیدم برای اولین بار...از اون فیلمهاست که با قلب ادم بازی میکنه هر چند تخیلی هست...این بسر کوچیک Freddie Highmore چهرهش خیلی به ادم ارامش میده... 

 

کتاب بیامبر رو دارم میخونم ولی از بس قشنگه دارم یواش یواش میخونمش که زود تموم نشه..احتمالا بعدش یا در کنارش نمسیس رو از اسیموف بخونم...یه زمانی عشق کتابهای علمی تخیلی رو داشتم... 

 

این روزها بیکاری خیلی اذیتم میکنه...دلم میخواد یک کاری برای خودم دست و با کنم...یک کاری که بشه از خونه انجامش داد ... البته زورم هم میاد هی برگردم از همسرم بول بگیرم ... به این یک قلم هیچوقت نمیتونم عادت کنم...گاهی وقتها دلم میخواد با مادرم و خواهرم که میرم بیرون بی خیال دعوتشون کنم یا براشون هدیه بخرم مثل سابق ولی یه جورایی راحت نیستم...احساس میکنم زیر دینش میرم ...یا ممکنه یه روز برگرده بگه .... این اخلاقم از مادرم بهم رسیده... خیلی بده بخدا ... کلا زمانی که شاغل بودم هم اگه هدیه ای خوراکی چیزی میخریدم باید به مادرم میگفتن از بولهای خودمه که قبول کنه یا از گلوش بره بایین...بساطیه والا:/ 

 

راستی یه موضوع خنده دار: 

 

یه مدتی به خاطر مشکلات اون استان چهاردهمه قدیم که نمیخوام اسمشو بیارم مبادا ف ی ل تر میلتر باشه...ملت اینجا کمی روحیات ضد ایرانی توشون بیدا شده ...بعد مسجهایی در گردش بوده ظاهرا که از رستورانهای ایرانی غذا نخورید که تف میکنند توش از لجشون تا سنیها بخورن:)) حالا اینو فامیل بنده مبفرموودند که اره من شوهرم اجازه نمیده از رستوران ایرانی بخورم میگه بریم ایتالیایی.... منو میگی از خنده بهن شدم توی سفره..اخه به مناسبت ارتقای شغلی خانوم گوینده دعوت بودیم منزلشون به صرف شام و غذا سلف سرویس از رستوران ایرانی بود و شوهرشون هم بیرون ما باقی اقایون در حال لمبوندن بودن :))  

 

خیلی راحت برگشتم بهش گفتم: ببخشیدا شوهرت خیلی غبی (احمق) تشریف دارن..بهشون بفرمایید برن رستوران ایتالیایی خوک بهشون قالب کنند..  خوب لجم گرفته بود از شدت حماقت حرفشون....والا... خوب زهر بریزه متطقی تره تا تف...اونم همه رستورانها با هم...فکر کن به دستیار فیلیبینی میگه روتو بکن اونور...بعدش تففففففف ...حالا بیا اینو ببر سر میز:)))‌...یا اینکه الوووووووو شما غذا خواسته بودین نفرمودین شیعه هستین یا سنی ...تکلیف ما رو مشخص کنید بدونیم این تف اندازه رو بگیم بیاد امروز سر کار یا نه :)))) 

 

یک زمانی کتابهای مسلمونا رو ترجمه میکردند حالا مسخره عالم و ادم شدیم ...اجمعین گریه

پخمه

کتاب پخمه نوشته عزیز نسین رو تموم کردم ...اومدم کمی برای همسر همیشه مشغول به سایت های خبری قیافه بیام که من یکی و میشناسم که شما نمیشناسی  کتاباش خیلی خوبه و تو نخوندی نصف عمرت بر فنا... کلی بالای منبر بودم و قیافه و عینک دودی و فخر فروشی و این برنامه ها..حالا اونم سرش کلا تو لب تاب ...برگشت یه نگاهی بهم کرد و گفت: اها همونی که طرفداری سلمان رشدی رو هم کرده و سرش دوباره برگشت تو لب تاب...

 

منو میگی  یعنی از منبر هفتاد طبقه افتادم خورد خاکشیر شدم..له له شدم..داغون شدما...یکبار نشد ما یک چیزی بگیم این همسر کلا هیچی ندونه ازش.. اخه بس کی نوبت خودنمایی من میرسه؟ کی؟ 

 

یکی به من بگه این همسر من درست میگه یا نه؟ من عاشق کتابهاشم این عزیز نسینم...زمانهای دور یکی از کتابهاش رو که مجموعه نامه نگاریه بین دو همکلاسی برای همدیگه هست رو خونده بودم و خیلی عالی بود..اسمش اصلا یادم نمیاد..حتی یکبار سوم دبیرستان دبیر ادبیات گفتند یک داستان کوتاه مورد علاقمون رو به جای انشا بنویسیم ...من هم  خیلی خوشحال یکی از نامه های تو کتاب رو نوشتم و تو کلاس خوندم با دوبلاژ حرفه ای  همه خوششون اومده بود و رفته بودن تو جو...یک لبخند مرموزانه ای روی لبهای دبیر بود تو مایه های لبخندی که وقتی یکی از حزب الهی های کلاس شش دانگ از ناطق نوری طرفداری میکرد.. میزد. 

رفتم خونه ماجرا رو تعریف کردم خوشحال میبینم بابا غش غش دارن به من میخندند..فرمودند که دختر جان دفعه بعد هر چی تو کتابخونه می بینی ورندار تند تند بنویسی ببری مدرسه بخونی یه سوالی از من ببرس...دوزاریم افتاد که این کتاب از اون کتاب قدغن هاست!!!! 

 

این اخر هم یادی کنیم از دبیر ادبیاتمون که خداوندی استاد بودند...نابغه هم بودند...اقای حافظی بود یا حافظ دقیق به یاد ندارم...یه مرد کوتاه قد بودند..یادمه میگفتند من حافظ قران نیستم ولی هر ایه ای که بخونید بعدیش رو از بر میخونم...کتاب و شعر رو که حفظ بودند.. کسی اینجا نمیشناسه؟! 

 

فیلم امشب هم slumdog millionaire بود..از اون فیلمها که باید دید.. 

 

صبح همگی بخیر

تنها در شب :)

الان ساعت نزدیک چهار صبحه...تروخدا ببینید این شیطون چه زرنگه...۱۰ دقیقه بیشتر نمونده به نماز داره خوابم میگیره...

 

از وقتی مدرسه بچه ها تموم شده و دیگه صبح ها تنها نیستم تو خونه که با ارامش بشینم و هیچ کار نکنم شبها تا صبح بیدار میمونم و با خیال راحت میشینم به کتاب خوندن و این برنامه ها..از شما چه بنهون عاشق تنهاییم..از بچگی دلم میخواست یه اتاق فقط برای خودم داشته باشم که با دو برادر و ۱ خواهر تو یه ابارتمان دوخوابه هیچوقت بهش نرسیدم و الانم خونه شوهر دیگه کی میره تو غار :))) 

 

برنامه امشبم هم این بود:  

 

ساعت ۱۲ که همه خوابیدند بدو بدو رفتم سراغ داد و فریاد بطن عزیزتر از جان...جای شما خالی خوب که بهش رسیدم نشستم کتاب مزرعه حیوانات جورج اورول رو تموم کردم..هر کی می گه کتاب خوبیه راست میگه..من تاییدش میکنم ...خیییییلی دوست داشتم این کتاب رو...البته به من گفته بودند کتاب ۱۹۸۴ رو بخونم ازش ولی تو سایت کتابناک نمیشد دانلود کرد..و تو کامنتها از کسی خوندم که میگفت باید اول مزرعه حیوانات رو بخونی بعد ۱۹۸۴... من که راضیم :)‌ 

 

بعدش یکم دوغ خوردم ...نه نوشیدم ...فیلم anything else رو از جناب Woody Allen تماشا کردم جای شما خالی و کمی هم مغز سوغات ایران خوردم که یادم اومد ای دل غافل...یک عدد اب برتقال دو سه روزه تو فریزر مونده ...گفتیم به به الان وقتشه که به دور از چشم فرزندان و عذاب وجدان بد اموزی و این موارد بشینیم و یادی از ایام داغ امتحانات ثلث سوم زمانهای خیلی دور کنیم...البته دیگه بعد از دو الی ۳ دقیقه عذاب وجدان ناکس اومد که بابا این شکر خالیه چیه میخوری خوب :/ گوش شیطون کر مثلا میخوام لاغر شم :))‌والا ۶ ساله که تلاشهام به جایی نرسیده ولی خلاصه اینبار عذاب وجدان یکم قویتر بود تندی رفتم ایمیوه رو انداختن تو ظرفشویی اب هم باز کردم روش تا شیطونه باز گولم نزده...ولی چه روزها زیر افتاب داغ مدرسه تو حیاط بدون کولر و سایه بون این تنها رفیق ما بود..عکسش رو هم گذاشتم :دی 

 

 

 

اینم لینک اگه باز نشده 

  

 

صبح همگی بخیر :)  

 

 

به بچه میگم بسه دیگه چقدر با این موبایل بازی میکنی دیوونه شد این موبایل...برگشته میگه : مگه مامانه که قاطی کنه و دیوونه بشه :/  هر هر میخندن و میرن سر یه بازی دیگه