پخمه

کتاب پخمه نوشته عزیز نسین رو تموم کردم ...اومدم کمی برای همسر همیشه مشغول به سایت های خبری قیافه بیام که من یکی و میشناسم که شما نمیشناسی  کتاباش خیلی خوبه و تو نخوندی نصف عمرت بر فنا... کلی بالای منبر بودم و قیافه و عینک دودی و فخر فروشی و این برنامه ها..حالا اونم سرش کلا تو لب تاب ...برگشت یه نگاهی بهم کرد و گفت: اها همونی که طرفداری سلمان رشدی رو هم کرده و سرش دوباره برگشت تو لب تاب...

 

منو میگی  یعنی از منبر هفتاد طبقه افتادم خورد خاکشیر شدم..له له شدم..داغون شدما...یکبار نشد ما یک چیزی بگیم این همسر کلا هیچی ندونه ازش.. اخه بس کی نوبت خودنمایی من میرسه؟ کی؟ 

 

یکی به من بگه این همسر من درست میگه یا نه؟ من عاشق کتابهاشم این عزیز نسینم...زمانهای دور یکی از کتابهاش رو که مجموعه نامه نگاریه بین دو همکلاسی برای همدیگه هست رو خونده بودم و خیلی عالی بود..اسمش اصلا یادم نمیاد..حتی یکبار سوم دبیرستان دبیر ادبیات گفتند یک داستان کوتاه مورد علاقمون رو به جای انشا بنویسیم ...من هم  خیلی خوشحال یکی از نامه های تو کتاب رو نوشتم و تو کلاس خوندم با دوبلاژ حرفه ای  همه خوششون اومده بود و رفته بودن تو جو...یک لبخند مرموزانه ای روی لبهای دبیر بود تو مایه های لبخندی که وقتی یکی از حزب الهی های کلاس شش دانگ از ناطق نوری طرفداری میکرد.. میزد. 

رفتم خونه ماجرا رو تعریف کردم خوشحال میبینم بابا غش غش دارن به من میخندند..فرمودند که دختر جان دفعه بعد هر چی تو کتابخونه می بینی ورندار تند تند بنویسی ببری مدرسه بخونی یه سوالی از من ببرس...دوزاریم افتاد که این کتاب از اون کتاب قدغن هاست!!!! 

 

این اخر هم یادی کنیم از دبیر ادبیاتمون که خداوندی استاد بودند...نابغه هم بودند...اقای حافظی بود یا حافظ دقیق به یاد ندارم...یه مرد کوتاه قد بودند..یادمه میگفتند من حافظ قران نیستم ولی هر ایه ای که بخونید بعدیش رو از بر میخونم...کتاب و شعر رو که حفظ بودند.. کسی اینجا نمیشناسه؟! 

 

فیلم امشب هم slumdog millionaire بود..از اون فیلمها که باید دید.. 

 

صبح همگی بخیر

نظرات 8 + ارسال نظر
جنس مونث یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ

ان شا الله همیشه خوش و خرم باشی.
خب حتما همسر بیشتر از تو مطالعه داره یا توی سایت ها ی خبری بیشتر از تو سرک میکشه خب از ی جایی اطلاعاتش بیشتر از تو ءخب . خدا واست نگهش داره .

نخیر قبول نیست، اینجور بیش بره اخرش عقده ای میشم :)))

باشماق یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://bashmagh.blogsky.com

بله من خیلی از کتابهای این نویسنده ترک را خوانده ام اما الان یکیش هم یادم نیس
تمی دونستم اون از سلمان رشدی حمایت کرده

manam hichvaght nashnidam...too ketabhash ham chiz e khasi nist vali in hamsar bande az koja avorde ?!!!! albatte migoft shayad chon tarafdare jodayi din az siyasate momkene injoor bar mardom moshtabah shode;/

جنس مونث دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:20 ب.ظ

بیا ی کاری کنیم من کتاب زیاد نخواندم اینو جدی میگم خیلی دوست دارم ولی خب تا حالا شرایطش جور نشده بخوانم یادمه ی رمان خواندنم که اونم از ی زندگی واقعی نشعت گرفته بود و نویسندش خود اون طرف بود که ماجرا براش اتفاق افتاده بود (خواب سفید )خواندنم خیلی خوشم اومد .بیا برای من برو بالا منبر بعد عینک دودی و اب ژرتنغال نه اینو نه توی رژیمی اب معدنی و هر چی دوست داری و هر تیپی میخوایی بزن برو بالا واسه من کلاس بزار منم به جون خودم واست سنگ تموم میزارم .
در مورد مربای البالو هم بخدا ادرس بدی برات میفرستم منتتم دارم . دیگه از من گفتن . تو ادرس بفرست نتیجه رو ببین .

بس از این به بعد فقط با عینک دودی میام تو وبلاکًت :)))) ولی حیفه او ایرانی استفاده کن کتاب بخون تا دخترت هم ببینه یاد بکًیره :)) اینجوری مثل من باستوریزه میشه فقط میشینه درس میخونه و کتاب و شما نمیخواد غصه بخوری الن دختر بیرون رفته با کیه کجاست جرا دیر کرد و اینا :))))

منکه ایران نیستم عزیز برام مربا بفرستی :/ کاش بودم خودم میومدم ازت میکًرفتم جرا شما تو زحمت بیفتی :)

من ِ گم شده ! سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:40 ب.ظ http://acupofsilence.blogsky.com

lممنونم که بهم سر زدی خانومی

قصه گو سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

عزیز نسین رو دوست دارم
شباهت های فرهنگی که بین نوشته های اون و جامعه ایرانه نشون می ده که دو تا کشور همسایه تا چه حد به هم نزدیکن

manam khili dosesh daram ... kollan rast mige khili

جنس مونث چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:44 ب.ظ

منم میدونم ایران نیستی و امارات هستی مگه نیستی ؟
جدی گفتم تو ادرس بده من میفرستم .

ممنون خوشکلم..

میله بدون پرچم یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ http://hosseinkarlos.blogsky.com

سلام
اسم اون کتاب که من هم زمان بچگی خوندمش "بچه های آخرالزمان" بود...یه دختر و یه پسر بودند که قبلاً همسایه بودند اما یکیشون به واسطه کار پدرش از اون شهر رفت و اینا با هم نامه نگاری می کردند و اتفاقاتی که براشون می افتاد رو تعریف می کردند...
یادمه که بعضی قسمتهاشو از خنده غش می کردم اون موقع..
نویسنده بسیار کاردرستی بود.

علیک السلام

حیییییلی قشنگ بود اتفاقا تو کلاس هم که خوندم همه کلی محوش شده بودند و میخندیدند :))

___یه دخمل تنها___ سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:31 ق.ظ http://bfeman.blogsky.com

سلااام..مامان جیگر روزه هات قبوووووول ماروهم دعا کن
من کتابی از ایشون نخوندم...
ولی داشتن همچین همسری که همه چی دونه..باعث افتخاره..خوش به حالت

inshallah roozi e khodet dokhtare gol :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد