هفته ای که گذشت جای دوستان خالی عروسی دختر عمویم بود. عمو جان مایه دار چند نفر باقیمانده در ایران را هم دعوت فرموده بودند با بلیط و ویزا و خرجی و حسابی بعد سالها جمعمان جمع شده بود و گلش هم کم نبود چون من بودم :)) 

بماند که زن عموجان باز عقده حقارتشان زد بالا و بچه های من و مادرشوهر بنده را دعوت نفرمودند، عیبی ندارد ضرب المثل کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد برای اینگونه مواقع است دیگر ؛))


در همین عروسی از مادر بنده یک حرکتی سر زد که به قول خودشان گذشت است و به قول ما در نظر نگرفتن دل فرزند.  

قبلا فکر کنم یکباری نوشته بودم در کامنتها که برادر من به گونه ای فدای محیط زیادی پاستوریزه خانوادگی شد. 


داستان اینگونه شروع می شود که ما دنبال پیدا کردن دختر مورد پسند آقای برادر بودیم، هر که را هم نشانش میدادیم خوششان نمی آمد( فکر نکنید که میرفتیم خواستگاری دختر طفل معصوم نه، بلکه مثلا ادرس میدادیم برادرم برن سر کار دختر مورد نظر که لااقل ظاهر طرف رو دیده باشه بعد اگر خوشش اومد قدم جلو بزاریم که نه دختر اذیت بشه نه برادر اینجانب) تا رسید به دختر یکی از فامیلهای نزدیک. قرار بر این شد که برادرم ایشان را در عروسی من ببینند و اگر پسندیدند که بسم الله.

برادرم ایشان را پسندیدند ولی فردای ان روز بعد از مطرح نمودن موضوع با خاله دختر، روشن شد که ایشان دل در گرو جوان دیگری دارند. خاله دختر گفتند که چون شما خانواده خوبی هستید و پسر پاک و سر به زیری دارید چرا از خواهر کوچکتر خواستگاری نمی کنید؟ مادرم به برادرم گفتند و ظاهرا برادر ما قبلا خواهر کوچکتر را در تئاتر دیده بودند و فوری گفتند بله من فقط همین را می خواهم !!!! قیافه ما این شد :|  گفتن برادر من شما ٢٥ سال دارید ایشان فقط ١٩ سال دارند، مگر شما نگفتید که دختر فرغ التحصیل شده میخواهم، گفتند نه الا و بلا همین خانم اگر جواب منفی دادند بعد هر که شما بگویید. 

مادر من همان موقع تلفنی موضوع را دوباره مطرح کردند و یک ساعت بعد والدین خانم جواب مثبت دادند. مادر بنده پدر اینجانب را هم خبر کردند :))) ( فکر کنید بابای من هم نمیدونسته هنوز:)) ) قرار شد دو ساعت بعد لب دریا خانواده ها قرار بگذارند تا دو تا جوان با همدیگر ملاقات کرده حرفایشان را بزنند، بعد از ١ ساعت حرف بله رو از عروس خانم گرفتیم و مادرم همانجا انگشتری الماسی رو که خیلی دوست داشتند دست عروس کردند. دقیقا یک هفته بعد از عروسی من عقد برادرم شد تا به ماه محرم نخورند . فبریه سال ٢٠٠٥ 


عروسیشان آگوست ٢٠٠٨ شد در شیراز... ماه عسل رفتند مالزی برای دو هفته و بعد از برگشتند یک جشن کوچک دیگری هم به اصرار عروس گرفتند تا لباس محلی بپوشند و هیچی در خاطر مبارکشان نماند تا عقده ای شوند خدای ناکرده...

٨ ماه بعد همه چی بهم ریخت، من بی خبر از همه جا رفتم خانه مادرم که یکباره مادرم شروع کرد های های گریه کردن که چه نشسته ای برادرت مشکل دارد و زن برادرت هنوز دوشیزه است :| گفتم مادر جان مگه میشود این برادر ما یکذره سلیقه و ظریف کاری و و اینگونه مرارد درش پیدا نمی شود یک جای کار می لنگد ... اما مگر می فهمد.. میگوید: خیر تو نمی فهمی رفته اند دکتر تا برگه بگیرند و عروس خانم درخواست طلاق دهند :/ 

این عروس خنگ سابق ما هم بی خبر به خیال خودش زرنگی میکند میرود جواب آزمایش را میگیرد و در محکمه ادعای طلاق و مهریه می کند، جوابی که می گیرد این است: جوان موردی ندارد و نسخه پیچیده شده صرفا مولتی ویتامین می باشد، مهریه ای به شما تعلق نمی گیرد برو بزار باد بیاد:)) برادر خنگ من هم تازه یادش افتاده نشانه های دیده شده در روابطشان را لااقل گوگل فرمایند و تازه متوجه شدند مشکل از خانم بوده ... برادرم هم برای اینکه جلو دوست و آشنا کارنامه سفید در بیاید دادگاه را کش داد و همه اش میگفت من زنم را دوست دارم و طلاقش نمیدهم. 

دادگاه هم به برادرم اعلام کرده بود که میتواند ادعای خسارت کند در صورت اصرار عروس به طلاق ولی مادو محترمه ما گفتند نه اصلا و ابدا... فامیل است و چشممان در چشم هم می افتد... دلم برای برادرم سوخت، با چندرغاز حقوق سالها جمع کرده بود و بعد از عقد تمام خرجهای خانم رو پرداخته بود حتی پول تاکسی مهمانهای طائفه عروس را هم از او گرفته بودند ( در روز عروسی) ، بماند آن همه سرویس طلا و جواهرات که هدیه گرفتند برای عروسی و پولهای کادو داده شده، تازه برادرم را مجبور کرده بود تا وسایل خانه را از حقوق خودش خریداری کند نه پولهای کادو داده شدهو در کمال پررویی بعد از متارکه سعی کرده بود دزدانه آنها را به فروش برساند.. ما حتی رنگ حلقه داماد را که آن هم برادرم از جیب خودش خریده بود را ندیدیم ( عمق فاجعه) انگار اینها بس نبود چپ و راست خاله محنرمه زنگ می زدند که چرا طلاقش نمی دهد پسره نامرد شما، مگر میخواهند تا آخر عمر همانند دو دوست با هم زندگی کنند؟!!!! خیلی قشنگ در جواب سوال اطرافیان که دلیل متارکه چیست میفرمودند که داماد گی از آب در آمده است ، اصلا به پسری که قبل از ازدواج دوست دختر نداشته است باید شک کرد :| و البته خیلی معصومانه و مظلومانه مادر محترمه عروس در جواب شکایت اطرافیان که چرا پسر مردم را اوازه شهر کرده اید فرموده بودند: نگیم که بیوه یا پیرمرد بیاد خواستگاری دخترم!!!!! جالب اینجاست که دختر محترم ایشان در آن موقع هنوز شرعا زوجه برادر اینجانب بودند!!!


حالا شما فرض کنیداینچنین شخصیتی ؛ مادر عزیز بنده هفته گذشته بلند شدند رفتند سر میزشان سلام و علیک و روبوسی:| به نظر من که این گذشت نیست فقط بی احترامی به برادرم است .  

من آرزوی بدبختی نامزد سابق برادم را ندارم ولی امیدوارم همانگونه که خودش خواست شوهر پولدار با دوست دخترهای فراوان برای اثبات مردانگیش نصیبش شود:))) 


کلام خواهر شوهری: داداش من که تا الان خواستگار داشته الان هم داره با یه دختری صحبت میکنه که قوم و خویش دوقلو زان:))) اگر عروسی شد که تو خودت ضایع میشی گندش هم در میاد علت از کی بوده تازه بعد از این که شوهر کردی جلو در کلینیک  زنان زایمان میبینمت :)))


با آرزوی خوشبختی برای همه واسه بعضیها کمی دیرتر از اخوی اینجانب:))) خدا مادر مارو هم به راه راست هدایت کن کمی طرف بچه خودش رو بگیره:))

کمد به هم ریخته

داشتم روند خوبی رر طی میکردم، دوباره نمازهایم را می خواندم، کتابهای جدید مطالعه می کردم ، کمی ورزش هر از گاهی... احساس و آرامش خوبی داشتم .... احساس یک کمد مرتب شده، همه چیز تمیز و مرتب و مشخص سر جای خودش! 

اما انگار خوشی زده باشد زیر دلم به یکباره دست کردم و همه لباسها را ریختم زمین  و رفتم نشستم بر روی مبل همیشگی مقابل تلویزیون... 



باز دوباره از اول شروع میکنم شاید دوباره راپورت دادن به وبلاگ مرتبم کرد :) 

میدونید بزرگترین ترسم چیه؟ این که زودتر از آقای همسر بمیرم بعد ایشون برن زن بگیرن و خیلی از مردن من خوشحال بشن چون هر زنی کمترین کاری که میکنه چه به عشق همسر چه به عشق زندگی چه به عشق بچه هاش و یا حتی از روی خودخواهی اینه که خونش لااقل مرتبه :/ نه این زندگیی که من براش درست کردم :)) حالا دعا کنید من زودتر نمیرم و خدا هدایتم بده :))


!

خییییلی وقته هیچی ننوشتم! 

!

خییییلی وقته هیچی ننوشتم! 

haminjoori

طفلکی وبلاگ رو ول کردم به امان خدا... 

 

این مدرسه ها باز شد باز داغ دل من تازه شد...یک ساختمون جدید ساختند تو این مدرسه فنگلی های ما دو برابر ساخنمون دبیرستان ما...فقط برای کلاسهای بیش دبستانی تا سوم..دور تا دور کلاس وسط ساختمون کلاسها مثلا حیاط ... حیاطشون سقف داره ...زیرش کلی تاب و سرسره و الاکلنگ....از این کفی ها هم اندختن که نرمه...دور تا دورش هم موکت سبز چمنی دیزاین...روشویی های زیاد اطراف حیاط ...میدونم میدونم گریه حضار :((((( نمیشخ باز برگردم مدرسه :((( 

 

جاتون خالی باز عروسی بودیم دو شب جشن..بسر خاله همسر... ایشون یک بار قبلا عقد کرده بودند ...چون بولدار هستند رفته بودند دختر فلان خانواده بولدار و کله گنده رو گرفته بودند ( یک جورایی گنده تر از دهنش )‌ هیچی دیگه مادر و خواهرای داماد سر خریدن وسایل خونه گرون گرون دختر بدبخت رو گذاشتند تو منگنه ..اونم نه گذاشت نه برداشت گفت نخواستم اینم گل بسرتون....به سال نکشیده یه شوهر دیگه کرد این بسر بیچاره هم شکست عشقی خورد تا الان که بختش وا شد باز ....خنده دار ماجرا اینجاست که خاله و دختر خاله دیگه مارگزیده شده بودند هیچی نگفتند اینباز و خرح کرد عروس راحت و اسوده :))) البته این بار هم از خونواده انچنانی دختر گرفت...حالا انشالله خوشبخت بشن ...خدایی بسر خوبیه .. 

 

راستی روز اولی بسرم اومده نقاشی که کشیده تو مدرسه رو نشونم داده ..میبینم یک ماشین کشیده..اونطرف هم یک ادم خوابیده رو زمین و یه دایره کنارش..میگم این چی شده... میگه این معلم دیووونمه که ماشینش زده مرده اینم خونش ....من چی بگم؟!!! فیلم و میلم اصلا با ما نمیبینه ولی این یکی خیلی مثل خودمه....دوزاریش کلا کج نیست...صحنه های مختلف رو کنار هم میچینه و نتیجه گیری میکنه...بر عکس اون یکی که مثل باباش خیالش راحته راحته :/