!

سفر هم به سر رسید...  

 

از جمعه به واقعیت بازگشتیم دوباره ....  

 

این ترکیه هم بهشتیه برای خودش اما حیف یه جاهایی اخلاق ندارند :/  تاکسی ما رو سوار کرده که ببره دم هتل بعد تو منطقه مورد نظر ولمون کرد که از اینجا به بعدش رو بلد نیستم :/ علاف شدیم با دو چمدون و دو بچه اونم تو منطقه سلطان احمد که شلوغ و توریستی و سنگفرش!!! حالا هی برو بالا هی بیا بایین با این بستی بلندیها و کوچه های باریکش :(( هر چی حرف بد بلد بودم تو ذهنم نثارشون کردم گلاب به روی همتون :)))  یک دو سه تا نمونه دیگه هم بود که حالا خدا ازشون بگذره! 

 

سگهایی داشت استانبول هر کدوم قد یک گاو...البته طفلی ها خیلی سر براه و مظلوم بودند...یکیشون رو یک بار دیدیم که رفت سر وقت یک گربه ای ...ایستادیم تا یک کارتون موش و گربه مانند ببینیم...دیدیم که به به ...گربهه کمرش رو اورد بالا حالت تهاجمی گرفت هی هم میو میو میکرد یواش تا عکس العمل سگه رو ببینه...دید نه سگه مالی نیست یک میـــــــــــــــــــــــــو بلندی کرد که سگه دو متر برید هوا :)))) اخرش هم گربه که خیلی احساس خود بلنگ بینی بهش دست داده بود ...هی چرخید و چرخید دور سگه و مجبورش کرد تا بشینه و دمش رو تکون بده...سگ هم سگهای قدیم والا..... میگن طرف مثل سگ میترسه فک کنم همین مصداقش بود دیگه :))))  

 

استانبول اینبار نسبت به دو سال قبل که رفته بودم خیـــــــــــلی گدا داشت...البته عربی بودند و یکیشون کارت هویه سوریه رو بهم نشون داد که کمک کن جنگ زده ام و این حرفها :/ دفعه قبل فقط یکی دو تا بیرزن دیدم که دستمال کاغذی میفروختند ولی گدایی نمیکردند  یک جا نشسته بودند هر کی میخواد بخره بولش رو بده اما امسال متاسفانه .... من که کمک نکردم چون اصلا از گدایی خوشم نمیاد اینها اصولا باید توی کمب باشند حالا چه جوری اینجوری نمیدونم !   اون خبر کشتی که غرق شد و حدود ۳۰ تا بچه توش بودند خیلی ناراحتم کرد... ببین چه خبره اون تو که اینحوری ملت اواره شدند !

 

خلاصه که جاتون خالی خوش گذشت...اب و هوا عالی بود...غذاهاشون بد نبود فقط کم بود خدایی..انگار جلو گدا میزاشتن..ادم سیر نمیشه ...ولی بورسا خیلی عالی بود.. نه شلوغی استانبول رو داشت نه اونهمه خارجی و بار و بزن بکوب ...بیشترین مشتریشون همون عرب جماعت بودند...حالت شهرش منو یاد شیراز انداخت ... 

 

 

 

این قصه فیلمی که بر ضد بیامبر ساختند هم خیلی مسخره است خدایی!!! جالبی هم عکس العمل هموطنان فهیممون....میگن یکی اونطرف یک فیلمی ساخته که مسلمونها بی جنبه هستند ...مسلمونها هم اینور ثابت کردند.... حالا قبول که ماها کاسه داغتر از اش میشیم ولی خداوندی ساختن اون فیلم اوج فرهنگ اونها رو میرسونه الان؟!!! دست گذاشتن رو نقطه ضعف ملت ..ملت هم ریختن به سفارت خونه های امریکا بزن و بکوب...خداوندی الان این حرکات به نفع کیه .... منکه تا از قضیه ساخت فیلم با خبر شدم گفتم خاک بر سر ما مسلمونا که با این همه بول اینقدر بدبختیم بعد ۴ تا دونه یهودی یا اسراییلی از الان دارن با فیلم و کارتون و هزار زهرمار دیگه برای بزرگهای اینده فرهنگ سازی میکنند!!!!  تنها حرکت قشنگ از مسلمونهای لندن بود که قران و سیره رسول رو به انگلیسی تو لندن بخش کردند... 

 

و من الله توفیق  

 

 

راستی ضرغامی رو هم دیدیم با اهل عیال در حیاط مسجد ابی .... 

شب که برمیگشتیم از هوابیما یک شهر دیدم خیلی جالب و متفاوت که مرکزش دایره بود و همینظور دایره دایره بزرگتر میشد و مثل خورشید نقاشیهای بچگیمون بود... ادایره اولی با شعاع های زیادی به دایره های بزرگتر بعدی وصل میشد که همه مرکز مشترکی داشتند....خیــــــــــــلی قشنگ بود ...برگشتم دبی از بدرم برسیدم گفتند که همدانه...خودم از دلم گذشته بود که همدانه...نمردیم غرب کشور هم از بالا دیدیم ... 

 

راستی اون چه شهره ایرانه که یک بل روی اب داره با چراغهای رنگی؟ اخرین شهری بود که رو خشکی بود و بعد از اون به خلیج رسیدیم ...اینو موندم توش که ابادان بود یا نه؟ از روی نقشه برواز باید ابادان باشه....

سفر نوشت

٤ ساعت نوشتم همش پرید :/ 

ناهار رو در سایه دیوار معبد یهودیان خوردیم ، شام هم به دین مسیحیت دعوت شدیم... خدا سومیش رو به خیر کنه :))))
راستی بهم نخندین ها....
با هواپیما که می اومدیم مسیرش از رو ابادان میگذشت و بعد از اون تقریبا خیلی نزدیک با مرز ایران، تقریبا وسطای پرواز که نه شاید تو یک سوم مسیر مونده به استانبول، یک قله دیدم تک و تنها تو افق سمت شرق خیلی شبیه دماوند بود، یعنی خودش بود؟ حالا بود یا نبود بخندین یا نخندین، من که دلم و روحم شاد شد :))

روزگار خوش 

در سرزمین خواب

شنیدید که میگویند: مادر را ببین دختر را بگیر! کمی چرت میگویند 

من مادری دارم که هر چه خواب ببیند صادق است... خدای نکرده کسی کسالتی داشته باشد یا اینکه ازدواجی در راه باشد یا هر خبر زیر ابی دیگر... مادر ما سنسورهایش به کار می افتد و بته طرف را روی اب شناور می نماید... اما بر عکسش من...میخوابم بیدار میشوم هیچی به یاد ندارم...نهایتا اینکه قبل از خواب اگر به چیزی فکر میکرده ام یا قرار بوده فردای ان شب جایی روم...همان را در خواب دیده ام.... البته شرایط محیط هم در این خوابهای بی سر و ته بی تاثیر نبوده...مثلا گلاب به رویتان خیلی خواب دستشویی و این برنامه ها دیده ام :))) 

 

شب گذشته نیمچه دعوایی کردیم من و شریک زندگی...این وسط چند جمله امری از جناب همسر به سمع و نظرمان رسید که دست گذاشت بر نقطه  حساس اعصاب اینجانب... به قدری عصبانی شدم که همانجا ساکت شدم و دیگر هیچ نگفتم. ( این ناگهان ساکت شدن من یعنی اوج عصبانیت من.. و نقطه بعد از اون من رو به یک قاتل تبدیل میکنه) ..  

 

نتیجه اون شد این خواب بنده:  

 

نشسته بودیم با همسر گل میگفتیم و گل می شنیدیم که یکباره یک خانم خوشکل و خوش بر و رو و تیتیش مامانی ..لباس ورزشی بوشیده و ای بود به گوش (‌از همون نوع مجری لبنانی ها ) برگشت به همسرمون گفت...عزیزم من میرم بیاده روی ..اوکی..بای بای...  

من هم ریلکس نگاهی به همسر جان کردم (ظاهرا از رابطه بین این دو خبر داشتم و خانم خوشکله کمکی احتیاج داشتند که همسرم سوبر منشون شده بود)و گفتم : مگه تو اینو گرفتیش؟!!! 

خلاصه باقی خواب من همه اش این بود که در بی انتقام از حناب همسر بودم...یعنی به فامیل و اطرافیان سر میزدم و ابروی همسر رو میبردم ..همه یک جوری نگاهم میکردند انگار که من باید زار بزنم ولی خودم هم تو خواب تعجب میکردم ...چون من فقط در بی انتقام بودم...یک احساسی به من میگفت که همسرم اشتباه کرده و خودش به این اشتباه واقف است...احساسم به من میگفت که من را دیوانه وار دوست دارد ( خود داف بنداری که میگن اینه یا همون اعتماد به سقف)چون همش در خواب میدیدمش که دنبال من راه افتاده است با یک حال زار... خلاصه که منتظر اون لحظه ای بودم که خانم خوشکله بنشیند و شرط و شروطش را برای طلاق بگذارد و من همسر را به خاک سیاه نشسته ول کنم و بروم ....  البته که از خواب بیدار شدم و همسر رو در حال اماده شدن برای کار روزانه دیدم ...بشت چشمی نازک کردم و رفتم زیر بتو در بی لالای لجی :))))) 

 

این هم از نمونه خوابهای بنده ...یک خوابی که دوران بچگی خیلی میدیدم این بود که: دزدی به دنبالم است و من هر چه میخواهم فرار کنم باهایم توان دویدن ندارند و سر میخورند و حتی صدا از گلویم خارج نمیشود... این را در کتابی خواندم که به کمبود ویتامین ب و اطرافیانش مربوط است :/ 

 

خوابی که فکر کنم اواخر دبیرستان یا دوران دانشگاه میدیدم بیشتر و الان گه گداری...این است که شروع میکنم به بریدن و ناگهان به ارتفاع خطرناکی اوح میگیرم....یک لحظه از ذهنم می گذرد که الان از این ارتفاع می افتی خورد و خاکشیر میشوی...اما بعد با خودم میگویم ...راهی برای چلوگیری از خاکشیر شدن موجود نیست بس از این برواز لا اقل لذت ببر...ای لذت دارد  انوقت :)))   البته لحظه ای که به زمین میرسید هم تجربه جالبی است...دقیقا وارد شدن روح را به جسمتان احساس میکنید.... کتاب خروح روح از بدن را بخوانید خیلی جالب است ( سعی کردم نویسنده کتاب را از گوگل سرچ کنم که نشد ) فکر کنم این خواب بی ربط به این اخلاق بد من نباشد که معمولا در کارهایم به نتایج بعد از ان فکر نمیکنم و فقط به لذت انی ان اکتفا میکنم..

 

یک خوابی هم هست که شاید همیشه هر از گاهی میبینم .... اینکه من در خونه ای زندگی میکنم یا وارد میشوم که معمولا کهنه است ولی بزرگ و جادار است...و همیشه اتاقها و دنجهای جدیدی در اون بیدا میکنم... فکر کنم این خواب از اون خوابهایست که خوراک روانشناسهاست تا که باعث شناخت من میشود :)) 

 

یک خوابی هم هست که در واقع خواب یا احساسیه که در مواقع بیداری به من دست میدهد ...البته الان خیلی کم شده ولی دوران دانشگاه شدید بود.. ا 

در اتاق مشترک من و خواهرم در خانه بدری بنجره کوچکی بود با قاب المینیونی ..من کلا ادمی هستم و بودم که تا بیکار میشوم در دنیای تخیل غرق میشوم و معمولا خیلی دوست دارم خودم را جای شخصیت ها بگذارم تا بی به درونشان و احساساتشان ببرم...یادم است یک مدت شب قبل از خواب به یکباره احساس قوی و وحشتناکی به من دست میداد که بروم لبه بیجره بایستم و ببرم بایین و از برواز لذت ببرم... این احساس به قدری واقعی بود که خنکی قاب بنجره را کف باهایم احساس میکردم .. انوقت از شدت ترس از انجام دادن کار دستهایم را محکم دو طرف تخت میگرفتم و در مقابل ان احساس شیرین بریدن مقاومت میکردم.... همین احساس درو مواقع رانندگی از روی بل به من دست میدهد که لاله فکر کن ببری الان با ماشیم برواز کنی از بالای این منظره قشنگ (‌ معمولا دامنه بلهای اینجا خیلی سرسبز و قشنگ درست میکنند یا که هم دریاست)  تنها راه حلی که الان به ان رسیده ام این است که بر روی بل فقط به جلو خودم نگاه میکنم و استغفار میکنم...گاهی وقتها فکر میکنم شیطانی چیری ان تو من را تسخیر کرده است:/ الان این دقیقا چیست نمیدانم ...شاید گونه ای دیوانگی... 

 

 

یکی بیاد من رو انالیز کنه...این نمونه اخری بدجوری نگرانم کرده و در دنیای واقعی کسی رو ندارم بهش بگم... یهو دیدین یه روز خودکشی کردن ندانسته ...لعن و نفرین مردم رو جمع کردم و اینا ...گناه دارم بخدا.... 

 

و من الله توفیق :) 

تولد خبیثه :)))

 

جانم براتون بگه که روزی گذشت تولد اینجانب بود... امسال ۳ روز و ۳ شب از خدا روز تولد گرفتم اما باز هم به جز والده محترمه کسی ما را یاد نکرد ... طفلک خواهرم باز از کار بیکار شد و جیب خالی...به جاش وال فیسبوکم رو بر از تبریکات تولد کرد. 

 

خلاصه که تولد من در شناسنامه ۳۱ مرداد ولی از بچگی همیشه بهم گفتند ۱ شهریور تولدمه که اونسال میشده ۲۳ اگوست...امسال ۱ شهریور با ۲۲ اگوست یکی میشد این شد که من هم ۳۱ مرداد تولدم بود (سه شنبه)‌هم ۱ شهریور (چهارشنبه)‌ هم ۲۳ اگوست که بنجشنبه باشه :) دوستم هم زنگ زده به جای اینکه بگه تولذ کبیسه مبارک اشتباهی گفتش خبیثه :))) والا دوستم دوستای قدیم :دی 

  

من از کی تو گوش همسر خوندم که عزیزم جونم امسال ۳ روز تولدمه یادت نره ها...اگه یه روزش یادت رفت برام گل بخری باز خدا بهت وقت داده جبران کنی...اخرش هم من هی نشستم چشم به در که حاجی ظهر میان گل میارن برام نشد...شب باز برگشتند خونه باز دست خالی...گلی که شما باشی ظهر بنجشنبه هم شد باز دست خالی تشریف اوردن منزل :/ از لجم رفتم تمام بادمجون های خورشت بادمجون رو مصادره کردم به نفع خودم :/ خوب ادم منت بکشه و ازش دریغ کنند خیلی زور داره....اخرش از اب و هوای طوفانی بنده شرمنده شدند و قول دادند عصری بچه ها رو بزارن خونه مادرشون و ما رو ببرند بیرون....باز هم گلی که شما باشی ساعت ۷ شب رفتند ۹ شب تازه امدند دنبال منه بدشانس..خوشحال میگن الان میبرمت بیرون هر چی دلت خواست بسند کن به سلیقه خودت ولی حواست باشه میخوایم بریم مسافرت :/  یه نگاه به ساعت کردم گفتم همسر جان این ساعت شب تا به رستوران برسیم و شام بخوریم دیگه وقتی برای خرید نمیمونه :/  

تازه ما رو برده دم ATM بول میریزه به حسابش که شنبه چک دارم...همونجا یه بولی داد دستم که بیا برو حال کن...انگار به گدا بول میده والا :/  

 

حاااااااااااااااااااااااااااااالم  گرفته شد بخدا :))))‌ 

 

عید همه مبارک

 

رمضان امسال هم به همین زودی بساطش رو جمع کرد و السلام و علیکم....هر شب شهر بر از بانگ نماز و قران بود و امشب سکوووووووووت... 

 

انشالله که نماز روزه همگی قبول درگاه حق باشه و در سایه بروردگار زندگی سالم و خوشی داشته باشید.. 

 

عید خوبی داشته باشید و حسابی خوش بگذرونید ... ما که همسر جان قدغن فرمودند از خرجهای اضافه چرا که به امید خدا ۸ روز میخوان ما رو ببرند ترکیه :))‌ یک ماه تا میگیم بریم بیرون غذا میگن نه ببین خرج بالاست دارم میبرمتون سفر :))‌  ولی یک شرط بندی کردیم... هر عید حتما خونه خاله شوهرم باید بریم عید دیدنی و همیشه هم همسر حان می فرمایند که به جون شما زودی میریم و میاییم ولی هر بار ساعت ۴ عصر ما اونجاییم تا ۱۱ شب:)) یعنی این همسر من به خاله جانش نه نمیتونه بگه...گفت بشین میگه رو تخم چشام :))) خلاصه که گفته اگر امسال نتونست نه بگه یه چلوکباب ما به سلامتی نوش جان بفرماییم

 

روزگارتان خوش و چلو کبابهای خوب خوب بر سر سفره تان باد :)))