خوشبختی...

خوشبختی چیه؟ بول؟خونه؟ماشین؟تحصیلات؟... یا کیه؟ مادر؟بدر؟برادر؟خواهر؟شوهر.فرزند؟...


همش با هم؟ بعضیهاش با هم؟ هیچکدام؟


یه لحظه احساس میکنی بدبخت ترینی اما یه دفعه یه چیزی میبینی که دنیات رنگین کمون میشه...مثله اونباری که تو سفر؛ جونم از دست بچه هام به لبم رسیده بود و شوهرم یه طرف تو عالم خونسردیه خودش بود و کاری به من نداشت...میدیدم ملت دوتا دوتا دست تو دست راحت و سرخوش برای خودشون میگردن و لذت میبرن اونوقت من باید دنبال ۲ تا بچه ۱.۵ ساله بامبرزیه بوگندویه لباس کثیف از اب هندونه و بستنیه شکلاتی بدوم و احتمالا با این وضع؛ دیدنه اون ایا صوفیه خوشکلی که یه عمر ارزویه دیدنشو داشتم و با کلی منت شوهر و شراکت بنده الان نزدیکش وایستادمو به گور..در یک لحظه تبدیل شدم به بدبخت ترین ادم روی زمین...اما به دقیقه نکشید که تبدیل شدم به یکی از خوشبخت ترین ها چرا؟ چون همون لحظه یه مادر تنها همراه یک خدمتکار از جلوم رد شد که بچش رو ویلچر نشسته بود و ماسک سنگین اکسیژن هم بهش وصل...نه تنها نمیتونست راه بره طفلک که عقب مونده هم بود...یه بسر بزرگ! اونوقت اون مادر با اون همه بدبختی (البته از نظر من) با اینه خدمتکار هم داشت خودش ویلچر سنگینه بچشو هل میداد و لبخند هم به لبش بود و من با اون همه نعمت اخمو...من اونروز خدا رو دیدم جلوم که بهم گفت ببین و هیچی نگو...


یه وقتهایی هم با یه جمله تبدیل به بدبخت ترین میشی..مثل اون موقعی که من دانشگاه میرفتم و بابام منو میبرد و میاورد..یادمه یکی از چراغهای جلوی ماشینش دو سه روزی بود که شکسته شده بود و بابام چون اخره ماه بود عجله ای نداشت که عوضش کنه تا بولش یه وقت کم نیاد اگه خواستیم بریم خرید.. یه روز صبح که با هم تو راه بودم من از رو شوخی گفتم : اره باباجان همه بچه ها تو ماشینهای بنز و بی ام و و فورویلهای انچنانی با راننده میان دانشگاه اما من با ماشین کورولا اونم با چراغ شکسته!!! نفهمیدم چی گفتم تا ظهرش که بابام اومد دیدم چراغ و عوض کرده ...تازه فهمیدم چی گفتم... من با حرفم اون لحظه بابام رو بدبختترین بابای دنیا کردم...همون باباجونی که موقع امتحانام وقتی تو بانک فرودگاه شبکار بود تا میدید مشتری نمیاد زنگ میزد خونه و از بشت تلفن به من ریاضی یاد میداد یا علوم میبرسید..


گاهی وقتها هم باید بگذره تا بفهمی خوشبخت بودی...من بچه واقعا خوشبختی بودم و بیشترین خاطره های شیرینی هم که دارم مال لحظاتیه که ماشین نداشتیم بای بیاده همه با هم میرفتیم بارک...یا همون بلوار جلوی خونه و مامان ساندویچ های ساخت خودش رو به جای شاورمای بیرون بهمون میداد و میگفت جفتش یکیه..ما که میدونستیم جفتش دوتاست اما با هم کلی مزه میداد... هیچوقت خاطره اسباب بازی و اینجور چیزها به عنوان خاطره شیرین یادم نمیاد اما متاسفانه الان به جای با هم بودن خودمون و غرق کار و مادیات کردیم و تند و تند برای بچه هامون مثلا خوشبختی میخریم !


گاهی وقت ها فکر میکنم که الان خوشبختم یا نه...شاید هم باید صبر کنم که بگذره تا بفهمم!‌ البته بیشترفکر میکنم هر چی لحظات کوچیک خوشبختی تعدادش بیشتر باشه خوب خوشبختتری دیگه درسته...لحظاتی مثله

...وقتی که بچه گدات بهت یه بادوم میده ؛ میگی چرا مامان منکه نخواستم؛ میگه : چون دوستت دارم...

...یا اینکه ماه رمضونی بعد افطار خواهرت میره ظرفها رو بشوره...بعد مامانت بشقابها رو جمع میکنه میره اشبزخونه...بعدش تو میری میبینی به به خواهری اهنگ گذاشته گل بونه گل بونه اندی و داره با مامان میرقصه تو هم طبعا قانونا وشرعا قر میدی و یهو بابا هم با دوتا بشقاب به دست بایاکرم وار وارد میشن...لذت این بزن برقص تو ماه رمضون مثل لذت شیطنته توی کلاس در حضور معلم که البته اینجا خدا نه که فقط میبخشه بلکه اونم با ما میرقصه

... وقتی که بابا از رو شوخی برمیگرده برای مامانه تبل بنده؛ کمر باریکه من میخونه؛ و مامان کم نمیاره و در جواب برای بابای نه چندان قد بلند بنده ؛ یار قد بلند..بسر خودمونی ( یه اهنگ محلی) ؛ میخونه و اونوقت خونه تبدیل میشه به مشاعره این دوتا برای رو کم کنی..خوشبختی و عشق اونومقع موج میزنه تو هوای خونه انگار نه انگار یه چند لحظه قبل مامان برای من دردل میکرد که این عیدی برای خودش لباس نو نمیخره تا داداش و من بریم کلاس زبان...

...وقتی که شوهرت با یه عالمه خرید خونه از در وارد شده میری از دستش میگیری وقتی برتقالها و سیبها رو از نو کیسه در میاری تا بزاری یخچال یهو تو قلبت یکی بابرهنه میدوه بیرون میگه یافتم یافتم ...اخه شوهر هدیه بخر نبلده من..یه گل رز برام خریده و تو کیسه قایم کرده و این زیر له شه تا مبادا کسی تو اسانسور ببینتش اخه اون کلا تو فضایی بزرگ شد که هدیه مدیه تولد سالگرد مالگرد نمیدونستن چیه...


یدونه شرح دیگه نتیجه نمیخواد دیگه...


اینهمه گفتم تا انرژی بگیرم برم ظرفهای دیشب و بشورم ...بساط ما داریم با کار خونه.....اووووووووووووووف چقدر من بدبختم

جماعت استعمار بیر!

میگن ؛ هنوز اونقدر بولدار نشدم که لباس ارزون بخرم!؛


اینو انگلیسا میگن!


یعنی ادم گیر گرگ بیابون بیوفته...گیر یه انگلیسیه تازه از انگلیس دراومده نیوفته! همچنان رابطه اونا با ملتهای دیگه مثل رابطه استعمارگره با...


ولی ضرب المثل فوق قابل تامله! 




بچه جون صبح بیدار شده میبینه بابایی هنوز خوابن... میگه چرا بابا بیدار نمیشه؟ منم گفتم مامان جان بابا تا صبح نخوابیده و کار کرده خسته شده الان سروصدا نکن می خواد بخوابه!.. میگه:‌ حالا بول هم دراورد یا نه؟!!!

اقیانوس هند!

بعللللللللللله و این هفته تک و تنها با همسر و مهندس و اشبز کوجولو رفتیم که بریم کوه... اما از اونجا که ادم بچه دار اختیارش دست خودش نیست به جای کوه سر از دریا در اوردیم ...دریا که درو از جون فحش نده ... اقیانوس هند شهر فجیره

 

بجه ها اول باچه شلوار رو زدن بالا و شروع کردیم به قدم زدن تو اب..هوا خنک..همه جا خلوت (‌ نه مثل دبی که بر از میگو* لب دریا جای سوزن انداختن نیست ). البته بماند که بچه ها با کله افتادن تو اب و سر تا با خیس و هوا هم خنک...هیچی دیگه مجبور شدم لباساشونو در بیارو و باباشونو بفرستم خرید لباس خشک تا اینا سرما نخورن..اما از بس خوشحال بودن دلم نیومد اوقات تلخی کنم گفتم بزار الان حالشو ببرین دردسر رو بعدن یه راه حلی براش بیدا میکنیم دیگه.  

 

طفلک بجه هام هی از رو موج می بریدن هی میدویدن میومدن به همه زبونا میگفتن خیلی خوبه  

 

چقدر هم اونحا انبار نفت دیدم هر کی میخواد بشکه بفرسته بر کنم براش  حسابی دارن خودشونو اماده میکنند که اگه زد به سر یکی تنگه هرمز ببنده ... 

 

و جایزه صحنه زیبای اونروز می رسد به بسر ماهی که بسراشون اورده بود دریا و بابای بیرشو نشوند رو یه صندلی و گذاشتش کنار ابها که موج به باهاش بخوره و لذت ببره تو این هوای خوب از جیغ و داد نوه هاش و محبتهای بسرش که مثل بروانه دورش میچرخید...برهنشو در اورد و اب دریا روش ریخت و کلی بابارو برد تو جو شنا تا وقتی که سیر شد و با یه حوله خشکش کرد و نشوندش اونورتر اونوقت تازه  خودش رفت تا شنا کنه

  

خوبی هنوزم هست... 

 

 

 

* میگو به همان خانومهای کم بوشه لب دریا گفتندی... البته از قول مادرم...

ای هواااااااااااااااااااااار

ایی نفس کششششششششششششش! 

 

عصبانیم خیییییییییییییلی بیشتر هم به خاطر اینکه هیچ غلطی نمیتونم بکنم  

 

از اینور شهر کوبیدم اووووووووووووووووونور شهر که کارتم و تجدید کنم..۱۱:۱۵ رسیدم توکن داده به من شماره ۶۰۱...رو بورد هم شماره ۵۲۴ بود...منم نشستم منتظر تا ساعت ۲ یهو این بورد از ۵۹۹ برگشت به ۵۰۰...ای هوااااااااااااااااااااار بس من چی؟  

 

بدو بدو رفتم میگم خانوم جان این ششصد و یکه اون بونصد چه جوریاست؟ یه نگاه کرد به من از اون نگاهها که سرشون و میخارونن نمیدونن چی به چیه میگه برو بیش ریسبشن!!!!  

 

ما هم رفتیم میگه کی داده این شماره رو به شما؟ (‌حالا شانس ما شیفتم عوض شده بود ) میگم این خانومه که اینجا بود...خیلی راحت گفت اشتباه کرده بیا اینم شماره جدید ۵۵۶ ...منو میگی برق از کلم برید... میگم برادر داداش عزیز من الان ۳ ساعته الافم اینجا حالا میگی بازم صبر کنم ۵۶ نفر دیگه که بعد من اومدن زودتر از من برن؟ میگه خوب اون اشتباه کرده میخوای برو فردا بیا! من میگی عصبانی میگم یعنی چی ؟ شما اشتباه کردی من جورشو بکشم؟ یه دقیقه بیا بگو کار منو تموم کنند دیگه حقمه...الان نوبتمه... میگه نمیشه که نمیشه..نمیخوای صبر کنی برو فردا صبح بیا... 

 

حالا هی از ما گفتن از اون حاشا کردن شانس گند ما یه مدیرم هم نبود ما کارمون راه بیوفته دلم میخواست جییییییغ بزنم میز رو وارنه کنم رو هیکلش..اما حیف عملا این کارها ممکن نیست هیچی دیگه دست از یا درازتر رفتیم نشستیم باز تا ساعت ۴ که کارمون تموم شد..ولی انشالله که سرشون بیاد الهی بانک اشتباه کنه حقوقشون بس و بیش بشه ۱ سال بدوون دنبالش ...بدر صلواتیها! ای که هر چی فحش عالمه نثارشون... 

 

البته برای اینکه روزم ختم به خیر بشه یه سرمای سخت هم خوردم ...ای بابا! 

 

راستی این فیسبوکم کار نمیکنه نکنه اماراتم زده تو کار فیلتر؟!!!! همش میگه نتوورک اررور!!!! 

 

اینم روز ما داشتیم؟! 

۱۱.۱۱.۱۱

۱۱.۱۱.۱۱ روز بسیار خوبی بود...


بعد نماز جمعه ریختیم تو ماشینها و بیش به سوی باغ عمو...باغ حالا نه از اون باغهایی که تو ایران هست ها! نه عمو...یه حصار داره..۴ تا بز داره...یه عالمه ماسه... ۷ ۸ تا نخل..۲ تا درخت کنار بمبئی...و ۳ ۴ تا بته میگم چی میگن گشنیز اینا برای خالی نبودن عریضه.


خلاصه شهر رو زیر با گذاشتیم رفتیم و رفتیم و تبه های ماسه خوشکل و درخت خشکها که رنگ برگهاشون قهوه ای مایل به سبز است رو رد کردیم ...به زبیده رسیدیم و گذشتیم...سهیله رو هم محلش نذاشتیم...مادام رو هم خیلی وقت بود دیگه کلا ددر کرده بودیم...با یه چند تا شتر هم سلام و احوال برسی تا رسیدیم به محل موعود..


به به فامیل جمع...۳ قلم عمو و زن عمو...برو بچ و کوتوله هاشون ...دختر عمه تازه عروس با شاه دوماد ...بسر عمه ها و عموها و دختر عمه ها و عموها بعد کللللللللللللللللللللللللللللللللی وقت...دیگه اسم بجه هاشون فراموشم شده بود...البته که بنده رو حسابی تحویل گرفتند به قول عموم باغ رو روشن کردم ..چی فکر کردین کلی عزیزم برای خودم...نیست که قدیما شاغل بودم دیگه نمیرفتم صحرا باهاشون همیشه شنبه علی الطلوع باید بیدار میشدم برای کار ..اوه از موضوع برت شدیم


خلاصه بجه داری که کلا تعطیل...همه برای خودشون ول...قسمتهای دیگرشم اویزوون به بابا نیست که طول هفته بابا کم بیداست ایییییییینه دیگه نتیجه...


دختر عمه نازه عروس هم از سفر ماه عسل برگشته سر راه اومده دبی ..لب تابم اورده با یه عالمه فیلمهای تیکه تیکه از عروسی ۳ تا بسر عمه ها تو ایران با خودش که ما نبودیم...نصف روز رو نشستیم به دیدار افراد جدید فامیل که تا حالا ندیده بودیم...عجب عروسیهایی تو ایران میشه ها...شما شهریها که نمیدونید دیگه هی امر به معروف اینا میان باع اذیت میکنند..اما تو شهرستان ما (البته هنوز شهرستان نشده میگن میخواد بشه من از خودم نمیگم خود محموتی جون گفته ) مرد و زن همه قاتی و بزن برقصه ها..ما هم اینجا میگیم استغفرالله اما فامیلا ایرانمون باحالن...


هوا خنک تا ۹ شب اونجا بودیم...اقایون تازه فوتبال بحرین و ایران رو هم دیدن...اخه یه خونه هم اونجا هست باغش بیشرفته است لوووول...


برگشتنی هم دیدیم ملت همه ولن رو ماسه های لب خیابون زیر نور چراغ خیابون هم اتیش و حال...یادش بخیر ما هم که بچه بودیم و میرفتیم صحرا شب که میشد هم جا تاریک جمع میکردیم منتقل میشدیم لب خیابون که روشن بود...نیست که اینجا همش فوقش ۲ تا ۳ ماه هوا خوبه..ملت دلشون نمیاد برگردن خونه..


چه کیفی داد...خیلی خوش گذشت ...اما حیف باز برگشتیم به واقعیت و خونه...


یه دوستی دارم تهرانیه و بزرگ شده ایرانه کلا همیشه من که میرم صحرا با دار و درخت و ماسه عکس میگیرم میذارم فیس بوک بهم میخنده میگه باز این ۴ تا چوب دید ذوق مرگ شد...ولی خداییش ادم تا اینجور جاها زندگی نکنه قدر اینا رو نمیدونه...من که میگم هر جایی زیبایی خودشو داره مثلا کویر..اینجا هم هست صحرا میری همش ماسه..یعنی تا چشم کار میکنه فقط ماسه های شنیه... اونوقت تنها که باشی انگاری تو دنیا هیشکی نیست جز خودت و خدا ...لذتی داره به قولی وصف ناشدنی...برید حالشو ببرید...


یا مثلا ملت کلی از صدای خش خش برگهای باییزی تعریف میکنند ما که نشنیدیم اما فکر کنم یه چیزی باشه مثل لذتی که من از صدای شنیدنه سنگهای ریز زیر بام موقع راه رفتن میشنوم تو دشت خالی..


تازه صحنه واستادنه شتر وسط خیابونو بگو ... گفته باشم که بعد نگی نگفتی...چه با کامیون تصادف کنی دور از جون چه شتر جفتش یکیه..برای همین وقتی اقای شتر وای میسته وسط جاده و نشخوار میکنه ...کلا باید وایستی و جم نخوری مبادا رم کنه...فکر کن یکی وایسته جلوت و دهن کجی کنه...برین ببینید چ مسخره این شتر دهنشو تکون میده یا همون بوزشو...اینم لووووووووووول


اینجوری دیگه... انشاالله به همه خوش گذشته باشه


توضیحات لازم ...این ؛مادام و سهیلا و زبیده رو که گفتم کلا اسم دهات اون اطراف بود تازه ملیحه اینا هم هست..من نمدونم ولی فکر کنم اسم عربها بد در رفته یا شایدم در یک حرکت انقلابی خواستند دهن مردم و ببندن که میگن این عربها زن براشون ارزش نداره..ورداشتند اسم زناشونو گذاشتند رو دهات یا همون دهات و به نام زناشون زدن...شما چه فکر میکنید؟ یازم لووووووووووووووووول



بسرم بز دیده میگه : بقره صغیره...میگم مامان جان این بزه میگه نه تو نمیدونی این گاوه هنوز کوچیکه هنوز بزرگ نشده


اون یکی بسرم سر عیدی گفتش براش  psp بخریم ماهم دیدیم بچه کوچیک میزنه زمین خراب میکنه گرونه تازه دو تا هستند اونوقت دوتا رو میشکنن ما هم دلمون میسوزه ..خلاصه ما همی یکی شبیهشو خریدید به اسم بی وی بی...اومدیم خونه مال این یکی باتریش خراب بود شارژ نمیشد..باباش هم رفته بود بیرون..خلاصه دیر شد بچه رو خوابوندیم...ساعت ۱۲ در اتاق و زده میگه بابا اومد...بهش میگم تو الان باید خواب باشی مامان ... میگه تا بابا منو نبوسه من خوابم نمیبره..گفتم حالا که بابت خوابه بیدارش کنم ناراحت میشه...قیافه دلشکسته گرفته میره سمت تختش میگه خوب بس منم الان ناراحتم خوابم نمیبره..دلم سوخت گفتم بیا یواش بریم تو بابا رو ببوس ...خوشحال اومدش رو تخت ...باباش بیدار شد..گفت چه خبره گفتم هیچی بچت بروانه ای شده تا تورو نبوسه لالا بی لالا..این گفتن همانا که  شترق یه سیلی از سمت بچه حواله شد به چهره خواب الود بابا...با عصبانیت گفت : چرا گیم خرابی که شارژ نمیشه برام میخری؟