چرا مردها فراموش میکنند؟

روزی که به همراهی با تو بله گفتم خودت بودی و خودم...اما در سباس از باسخم رفتی که کاخ زرین خوشبختی را برایم ارمغان بیاوری...خشت خشت از روزهای با هم بودنمان کندی و غرق شدی در ساختن کاخ زرینی که نهایتش دوری است و غریبی ما دو تا از هم. میترسم از اونروزی که سر بلند کنی و به جای ان دختر زیبای رویاهات زنی ببینی غریبه و بیر...میترسم از اونروزی که به حکم غریبه بودنم راحت از کنارم بگذری و در بی دختر گمشده رویاهات از من دور و دورتر شوی. 

 

میترسم... 

........... 

......... 

....... 

...... 

.... 

..... 

.... 

... 

.... 

.. 

.. 

.. 

... 

.. 

.. 

.. 

بس اگه میبینی بشت تلفن داد میزنم که زودتر خونه برگرد...سر ناهار و شام حتما خونه باش..اگه اصرار میکنم که حتما تو منو ببری و بیاری اینور اونور نه شوفر تاکسی...اگه میخوام با من بیایی خرید یا هزار تا درخواست به ظاهر بیخود دیگه در مقابل کار شما لنگ میزنه بفهم که میترسم میفهمی میترسم... 

 

بیخود که نگفتند که مرد که شلوارش دوتا شد فیلش یاد هندستون میکنه  

  

اخه روزی که اومدی خواستگاری چی داشتی مگه؟ بله رو گرفتی یا نه؟ برای بولت و خونه نداشتت و ماشین داغونت که نگرفتی...واسه خودت گفتم بله...بس دیگه چرا اینقدر خودت به در دیوار میزنی؟  

 

 

بعد میگن زنها غرغرو هستند...بخدا ما بی گناهیم...شما مردا یادتون میره خوب  

 

 

اینو من یه بار دیگه هم نوشتم ...البته نه عین این ولی با این مضمون ( میدونید که من اونلاین و بدون چک نویس مینویسم ) ..فکر کنید بعد اینهمه نوشتن خیلی خوشکل رفتم بالا و زدم خروج از سیستم یعنی در این حد قاط زدم امروز

حسادت

وقتی بچه بودم فکر میکردم همه دنیا به خاطر من میچرخه... فکر میکردم اومدم یه کار بزرگی انجام بدم ...تکم تو دنیا...هیچکی بهتر و مهربونتر از من نیست و ... 

 

دقیقا اون لحظه رو به یاد دارم که یک دفعه به خودم اومدم و فهمیدم ای دل غافل خوب هر کسی تو دل خودش همین فکر رو میکنه که... اونروز خیلی وقت نبود که از دبی به شارجه منتقل شده بودیم...اول دبیرستان بودم و تنها دلخوشی من دیدن سایه کوه اون ته تها تو افق لحظه طلوغ خورشید... از فرداش هم برای اینکه سر خوردگیم کامل بشه عملیات ساخت یک فروند (  )‌ساختمود دقیقا مقابل دید بنده شروع شد..  

 

این لحظات بعد از اون و تا به الان همچنان در حال خودنماییه...البته با توجه به رشد عقلی که بیدا کردم  و تجربیات چندرغازی که دارم و دو سه دست لباسی که باره که چه عرض کنم (از مد افتاده) در کمد جمع کردم...باید بگم که در راستای خودشناسی مورد استفاده قرار گرفته و بهتر نمودن شخصیت مثلا...حالا...بزار یه تعریفی از خودمون بکنیم ... کی به کیه  

 

یکی از همین لامب ها در حین مکالمه من و همسرم روشن شد..ایشون می فرمودند که شوهر خواهرشون در کار و بی دقتی به جایی رسیدند که خطر ورشکستگی و بازگشت به ایران دست از با درازتر خیلی جدی تهدیدش میکنه و همه فکر بنده اونموقع این بود که : اییییییش خواهر شوهر چه شانسی داره .... الان بردار ایشون نگرانشه ...شوهرش که بیکار بشه عمرا بزارن اب تو دلش تکون بخوره...راحت و بی زحمت اقای بنده همه کار لازم رو براش میکنه که مبادا خواهر جونش اب تو دلش تکون بخوره و ناراحت باشه :/ 

 

فهمیدید که...از حسادت داشتم می سوختم...یعنی بنده تا قبل از این فکر میکردم واااااای من چقدر باحالم و خوبم که اینحور چیزها اذیتم نمیکنه و خونواده خودم و شوهر یعنی چی و اینا ... ولی دیدم که خیر بنده هم بععععععله  

 

نمیدونم حالا ...از یه طرف خونه برای مامان باباش میسازه ...از یه طرف دوماد رو از رو زمین با اونهمه جریمه و اینا جمع کنه ...بعدش هم لابد خرج خواهره رو باید بده...:/ راستش قسمت بابا مامانش رو میتونم یکم هضم کنم اما دومی رو چششششش ندارم ببینم :/    

 

به امید باک موندن دل  

 

بزبزقندی

میخوای راست راست راه بری ها...کاری هم به کار کسی نداشته باشی...اما بلا نسبت کرم بعضی ها هی میان تنه میزنند... 

 

مادر همسر بنده هر جا که برن حالا عزا باشه یا عروسی یا مهمونی ساده به من هم میگن که همراهشون باشم...حالا مادربزرگ جاری بنده فوت شدند خیلی خوشکل بنده رو در جریان که قرار ندادند هیچی به همسرم هم نگفتند که مبادا بنده خبردار بشم!!! یک هفته گذشته عزاشون هم رفتند تازه اشتباها از دهنشون برید این حرف ....منو میگید رسما بز شدم  

 

اخه چرا منو تو این موقعیت سوق الجیشی قرار میدین؟ ابروم رفت که جلو تیر و طایفه جاری... جدید هم هست منو هم خوب نمیشناسه...چه میدونه من قصد نرفتن نداشتم...هیچی دیگه دست از با درازتر زنگ زدم بهش معذرت خواهی کردم و ماجرا رو گفتم  خودش شکر خدا گفتش که حدس زدم بهت نگفته باشن  شانس اوردم خودشون قبلا دست به یقه شدند و حرف بنده فعلا قابل باورتر بود براشون ..... 

 

 

این حکایت جمعه بود که فهمیدم حواسم باید بیشتر جمع باشه که بابوش برام درست نکنند  

 

دیگه بگم که جمعه باز رفتیم خونه یکی از دوستان که صاحبخانه شده بودند ..( خدا انشالله به هرکی نداره یکی بده به اونی هم که داره بهترشو بده ما هم قاطی این خوش شانسها انشالله )بنده هم دیگه باز خوراک خواب و خیالم جور شد برای یک هفته که اگه این منزل من بود ال میکردم و بل .... 

 

جمعه ای کشف کردم که هیییی هنوز خون ایرانی تو رگهام هست ...اخه برای این دوستم یه بشقاب شیشه ای خوشکل گرفته بودم که براشون کیک درست کنم به عنوان هدیه و شیرینی ببرم خونشون...جیبم هم درد نگیره  فقط بگم به جای کیک شد بلو کیک...یعنی با قاشق میشد خوردش :))) طعمش خیلی خوب بود ولی برنج بود نه کیک  خلاقیت ایرانیم گل کرد رفتم خامه رو اوردم ریختم روش گلوله گلوله کردم و شکلات اب کرد تزیینش کردم ..شد cake pop تو گوگل بزنید ببینید چه خوشکله...به قول دوستم ایرانی بازی دراوردم :دی 

 

 

 

بچه هام هم فردوسی واجب شدند...صبح جمعه از خواب بیدار شدند میگن دیگه با ما ایرانی حرف نزن ما نمیفهمیم ... اخه ما عربیمناخواسته مهین مانند (‌تو سریال همسران) از دهنم دراومد : واااااااااااااااااااااااااااااا... مار تو استین دارم برورش میدم....حالا دوهفنه دیگه مدرسشون تمومه رو مخشون کار میکنم کلشون رو بر از رستم و این برنامه ها میکنم ...نوبرن والا 

 

در اخر فقط عرض کنم که : چی بگم والا