ویکند

عجب اخر هفته شلوغی داشتم... ۵شنبه و جمعه که عروسی دختر خاله شوهر و یه جورایی تو مایه های کابوس برای من... از اول مهمونی ت اخرش به هر کی سلام کردم گفتش خبری نیست؟ دختر نمیخوای؟ والا مردم دلشون خوشه ها؟ من خودم بعد یه عمر زندگی تو این کشور زیادی هستم حالا ور دارم با دو تا بچه هی بازم بزام؟ بول مدرسه رو از کجا بیارم دانشگاه و اینده بیشکش! خدا نکنه ادم مریض بشه یه هفته بستری بشه بیمارستان ! دیگه تمام بس اندازهای زندگی رو باید رو کنی بیاد... خودشون که والا با او باسبورت اماراتی دارن حال میکنند.. مدرسه اماده دانشگاه مفتی در بهترین دانشگاهای اروبا و امریکا... کار با حقوق و مزایا...زمین مفتی ... وام خونه بدون سود اماده... هر کی هم که شاغل نیست یا حالش نیست اصلا حونه ساخته شده اماده بهش میدن.....والا به منم یه باس اماراتی بدین ۲ تا دیگه بچه میارم

راستی سر خواهر شوهرام هم یه دادی زدم الان خودم موندم توش که ای ول از منم اینکارا بر میاد... اخه فکرکن شوهرم ورداشته اونها رو از خونه مادرشوهرم رسونده خونه ما که همه با هم بریم هتل... شوهرم ماشینشو بارک کرد جلو ماشین من که اونها بیاده شن بیان ماشین من.. اومدن در ماشین منو وا کردن بچه های ۴ ساله منو بیاده کردن که برن بیش باباشون.. بجه هم بدو وسط خیابون که باباش برسه...نفهمیدم چطور با کفش باشنه بلند و عبا و شال و موی بریشون از ماشین بریدم بیرون ... شکر خدا اون لحظه بچه اینورتر نیامده بود به سمت خیابون و الا...... برگشتم تو ماشین و از عصبانیت دارم میترکن خانوم داره میگه: بچه دیوونه داره مدوه رو خیابون!!!!! منو بگی اتیییییییش در ماشین و کوبوندم و بلند داد زدم اون بچه است نمیفهمه تویی که میفهمی نباید دستشو ول میکردی!! ای بدم میاد از این یکی خواهر شوهر!




شنبه کلی کیف داد رفتیم با دوستان سوشی خورون... ما هم ندید بدید تا به الان به عمرمون جرات خوردنشو به خودمون نداده بودیم...یکی از دوستام که خودش همیشه سوشی میخوره گفتش میبرمتون یه جایی که سوشیش به طبعتون میخوره و اکثرش بخته است ولی کلی خنده بود با اون چوبها بازی کردن ... من دوستم که تا غذا رو بیارن همش با این چوبها تمرین میکردیم تو هوا و خنده که دیدیم یه اقای انگلیسی داره ریسه میره از خنده از دست ما ... جاتون خالی بد نبود یکمی هم خوشمزه بود فقط این سالامون تازش خیلی برامون جدید بود زیر زبون یه جوری بود اما مزش خوب بود....


خلاصه که الان ۲۴ ساعت گذشته ونمردیم هنوز


کلی حرف زدیم و درد دل .... یه چیزایی برام تعریف میکردن از ایران که من برام جدبد بود... اینکه الان تو ایران روابط دختر بسر خیلی خیلی ازاده و نزدیکی به چیز بدیهی حساب میشه تو دنیای دوس دحتری و دوس بسری! میگفتن هم برا اقایون الان اصلا مساله ای نبست این موارد در موقع ازداج!!! من کاری به درستی یا غلطی این رفتار ندارم اما واقعا همین اقایون بعدها به خانومهاشون گیر نمیدن و شک نمیکنند؟ مثلا اگه خانومه با دوست بسر سابقش اتفاقا همکار در بیار چه مبدونم تو یه مهمونی دوباره همدیکر رو ببینن... یعنی اون موقع هم اقاهه همچنان اوبن مایند میمونه و ریلکس یا تبدیل میشه به یه مرد شرقی و زن بدبخت این وسط...


والا اگه موارد فوق درست باشه بیچاره دخترا که باز یکی دو نسل کلمه زشت روسبی رو یدک بکشن تا مغز این اقابون وا شه!


به قول بچه ها 

بی. اس. خواهر طفل معصومم از کار بیکار شد الکی الکی... این بدخت از بارسال که دانشگاه ثبت نام کرد مدیرش بهش گیر داد که چرا میری دانشگاه ؟ خسته میشی خوب کار نخواهی کرد! طفلک از ۸ صبح تا ۵ غصر سر کار یه سر تازه دانشگاه هم از ۷ تا ۱۰ شب بود .. اصلا به کارش ربطی نداشت حالا امروز گفتن! برو میگه چرا؟ میگن بی دلیل!!! حدا ازشون نگذره ... طرف مدیر ۴ تا ادم میشه و شروع میکنه به شو اوف... ظلم ظلمه دیگه چه به یه نفر ظلم کنی چه به ملیون... 


لاله

ذوق کنون!

امروز شدم عین بچه ها که وقتی یه کاری انجام میدن تا عالم و ادم و خبر نکمنن راحت نمیشن!


ورداشتم تو بانک از بیکاری رو بینت یه گلدون گل کشیدم از بس ذوق کردم از کارم به همه عالم ایمیل فرستادم تا بدونند چه همکار هنرمندی دارن....اااااااااااااااااره مگه کشکه؟

ورداشتم با خودم کتاب جنگ و صلح و بردم بانک که بیکار میشم بحونم... هندی سکیوریتی اومده میگه داری قران میخونی؟ (نیست که ماه رمضون همه یه جلد قران همراهشونه این فکر میکنه سر کار فقط میشه قران خوند لوووووووووووووول) بهش میگم نه ببین این عکس داره ... قران عکس نداره!


اینم شده روزانه ما!


لاله

بابامیر

روزها یکی یکی میگذره و دل تو دلم نیست... نگرانم...نمی دونم تصمیم درستی گرفتم یا نه... خدا به خیر بگذرونه... اما بشیمون نیستم.. کار خوبی بود. تجربه های خوبی کسب کردم ..انشالله که خیره


۲ ۳ روزه که دوباره یاد بابابزرگم افتادم (بابای مامانم) خدا رحمتش کنه...خیلی دوسش دارم .. با اینکه بیشتر از ۱۰ سال از مرگش میگذره اما انگار همین دیروز بود که با هم کلی خوش گذرومدیم .


با بجه ها بهش میگفتیم بابامیر! وقتی میرفتیم خونشون بلافاصله حمله به یخچال... چون بر از خوراکی های خوشمزه بود.

تازه بابامیر خودش که میومد یه عالمه بستنی چوبی میاورد... میرفت لباس خونه رو میبوشید بعد همه دورمینشستیم رو زمین و بستنی خورون

یادمه عادت داشت شلوار خونه رو میکشید تا بالا یعنی تا بالای شکم و بایین سینه وقتی راه می رفت دوتا دستاشو جمع می کرد بشت کمرش... ما هم یکی از بازیهای اونموقعمون همین بود.. دامنها یا شلوارها رو میکشیدیم یالا دستها بشت سر قفل با دادشمو بسر خالم و دخترخاله ها قطار میشدیم تو خونه و بابامیر بابامیر کنان چرخ میزدیم تو حال... بابامیر خودش هم میومد و تو این تظاهرات شرکت می کرد....

یا هر وقت بیکار می شدیم به بابا میر میگفتیم برامون درباره انقلاب بگه که جاتون خالی عصبانی میشد و کلی برا خودش میشد مخالف ... ما بچه ها هم قه قه میخندیدیم فکر میکردیم بابامیر بیر شده قدیمی شده غلط و از درست تشخیص نمیده... ای دل غافل از اینکه ....

بیرهن و شلوار اتوکشیده و خوشلباس بود.. هر وقت هم برای مامان بزرگم بارچه می خرید همش رنگی و شاد...کلا تو خط قهوه ای و مشکی نبود...امروزیه امروزی...دختر بسر نداشت همه یکی بود...هیچوقت ازش نشنیدم که جمله زن باید از دهنش خارج شه...

همیشه مغازش بر از جوونا بودن که دورش جمع برای لحظاتی بگو بخند و حرف حساب... اصلا بابامیرم بیر نبود... هیچیش هم نبود...فقط وقتش شد و رفت...


بابامیر به من میگفت لالکه...

دلم براش تنگ شده خیلی... خیلی 


لالکه


یک روز خوب

به زور کلی تایب کردم با بدبختی باک شد یه باز از بهنویس استفاده نکردیم همه زحماتمون به باد رفت!


یه سلامتی کارو ظهری دودر کردم رفتن نهار با دوستم


امروز بجه هامو(۲ قلو) بردم چک اب برای چشم دکتر یکی و نشونده رو صندلی شکلها رو داره با بروژکتور نشونش میده.. اونوقت اون یکی رفته بایین صفحه نمایش به این یکی تقلب میرسونه!!! وضعیته داریم ما! آخر سر یه قورت و نیمشون هم باقیه که چرا دکتر هیچی بلد نبود دوا نداد!


دوباره امروز تو اسانسور بسرم علی اذیت میکرد... هی میگفتم علی نکن .. یه اقای باکستانی کلی کیف میکرد اسم علی و میشنید و هی میگفت من اهل تشیع شما هم اهل تشیع؟ دیدم طفلک خیلی داره ذوق میکنه نزدم تو ذوقش که بگم نه !


من موندم که اخه مگه علی فقط مال شیعه هاست؟ یادمه راهنمایی یه معلم ادبیات داشتیم که به یه دختره سنی که اسمش زینب بود گیر داد که زینب که مال ماست تو چرا اسمت اینه؟ یه بچه تبزی از اون سر کلاس جوابش داد که : خاااااااانوم دختره خلیفه چهارمه! حالا اینکه معلم لیسانسه و اینا بود اون باکستانی بیچاره که نظافتچی بود دبگه طفلک سوادش کجا بود... لابد اونم غرق شده تو یه دنیا بر از تعصب... اونقدر که اون خوشحال شد از دیدنه یه هم مذهب ظاهری... لابد اونم وسط یه مشت متعصب سنی گیر کرده دیگه مثل وقتی ما مدرسه بودیم یا سفر میریم کشور اسلامی عزیز!!!!!!


شبم رو هم با فیلم قشنگه pursuit of happiness تموم کردم. با ویل اسمیت کلی گریه کردم انگار که خودم به خوشبختی رسیدم... اون صحنه ای که از بله های شرکت میاد بایین و به نشانه شکر دستاشو بهم میزنه... به همون حالتی که تو اکثر کلیساهای سیاهها موقع خوندنه دعا دست میزنند...انگار گه اوج ایمانشو نشون بده ( من بلد نیسنم قشنگ بینویسم خودتون بفهمید دیگه )


لاله