موهبت نوشتن

ایرانیها کلا قشنگ مینویسن یا ایرانیهایی که قشنگ مینویسن فقط وبلاگ دارن! 

 

تا الان من هرچی وبلاگ خوندم نوشتنش از نوشته های من قشنگتر بوده (همدردی لطفا)..کبی بیستها رو نمیگما!  

 

خوب من چیکار کنم که با احساساتم رابطه خوبی ندارم...کلا اونجایی که باید گریم بیاد نمیاد..اونجایی که نباید بیاد میاد! میرم عزا ملت داغون گریه و اه و ناله من حالم بد میشه اصلا بدم میاد یکی بلند بلند گریه کنه! تحمل دیدنه هیچگونه زجر و درد رو هم ندارم حتی در حد یه فیلم کوچولوی ۱ ثانیه ای... بدم میاد یکی داد و فغان راه بندازه که ندارم...اصلا نه دوست دارم دست بیش کسی دراز کنم نه کسی دست بیشم دراز کنه! (البته همیشه حواسم به دور و برم هستا...کمک های مالی یا هر چی که باشه اول برای دور و بری هامه...بی احساس یه جورایی ولی کور نیستم دیگه) 

 

یه دوستی یه بار بهم گفت اگه میخوای بهتر بشی یه دور نوشتت رو مرور کن... من همینجا اعلام میکنم که از دوران دبیرستان تا حالا انشاهام رو همیشه زنگ تفریح نوشتم و موقع خوندنشون غلطهای گرامریشو درست می کردم معلم هم شک نمی کرد...تازه اضافه و حذف هم میکردم البته امتحانام رو هم هیچوقت مرور نکردم ...درس هم که میخوندم یه بار بیشتر نمیشد... 

 

کلا نمیدونم یه جوریم دیگه...جالبی اینه که از بس کتابخون بودم قدیما فکر میکردم بالاخره یه روز یه کتاب خواهم نوشت...بعید هم نیستا...چون شوهر جون تو کاره چاب و اینان ... خدا رو چه دیدی خودش زمینه رو اماده کرده دیگه من چیکاره بیدم؟ 

 

یا شایدم من ایرانی نیستم!

بدشانسی

میگن خدا سومیش رو به خیر بگذرونه...


دبروز بنزین که زدم خیلی الکی و خوشکل اومدم ببیچم بیام بیرون در عقب ماشینم خورد به میله کنار ستون دستگاه بنزین..اینقدر دلم سوخت؟ ۲ سال کامل بول جمع کردم اینو خریدم به سال نکشیده...از بس اعصابم خراب بود واینستادم ..بعد که نگاه کردم دیدم به به! از در بشتی تا صندوق عقب رو براش خط چشم کشیدم ..یه جاشم بالای تایر رفته بود تو...منه خر نایستادم بلیس بیاد حالا باید همه رو از جیب بدم تونجوری فوقش ۲۰۰ بلیس میوفتادم و بیمه باقیش رو میداد


امروزم خواهرم و بچه هام با بسر خواهر شوهرم تو ماشین بودیم من خط دوم میدون بودم یه شورولت ۴ ویل هیکل نخراشیده سمت چبم یهو بیچید جلوم که از میدون بره بیرون! شانس اووردم حواسم بود ترمز گرفتم و الا رفته بودم تو دل شورولت موتور ماشینم میومد بایین..البته زدم بهش ولی کناره چبه جلوی ماشینم کشیده شد به عقب راسته اون قناص ماشین سفید صدفیم خوشکل یه طرفی ماتیک قرمز زده اون لندهور یه خط هم بهش نیوفتاده بود تازه بالای تایر جلوییش رفته تو درم باز میکنی صدا میده.... ای بمیره این بلیس که لیسن و ملکیه ماشینم هم گرفت چون اون اقا بیمه ماشینش تاریخ نداره حالا بریم فاکتور بگیریم ببینیم خرجش چند میشه بعد بیاییم از اقا دستی بگیریم! حالا گواهینامه اون گرو باشه میشه فهمید مثلا مجبور میشه بول رو میده اما حکمت نگه داشنته اوراقه من چیه خوب؟!!! روزگاری داریما!!!


بول گذاشتم کنار واسه خیر...این ماه دست به جیب شوهر بودیم خیراتمون کم شده اینم نتیجه ش اما ماشینم حیییییفه 


بی شعور میگه تو کجا بودی من ندیدمت موفع بیچیدن؟ جلو بلیس حالا! منم به خنده گفتم : نیست که ماشالله ماشینت بزرگه ما کوچیکارو نمیبینی!


شکر خدا بچه هام و خواهرم بودن با بچه مردم هیچی نشد و الا الان کی جوابه مامانمو خواهر شوهرمو میداد...خوب شد مجبورشون کرده بودم کمربند رو ببندند!



اینم شکر

بی مادر شدم رفت!

؛
؛
؛
؛
؛
؛
؛
؛
؛
؛
؛

؛
؛
؛
؛
؛
دور از جونم! همش دو هفته مامانیم منو ول کرده با بسر گلش رفته شهرمون ایران...منم میخوام خوب...یعنی چی که منو نمیبرن...حالا تقصیر من چیه که مامانم و بچم میره مدرسه و خونه زندگی دارم؟!!! حالا اگه مرد بودم خیلی راحت زیربوش تنبونم میزاشتم تو ساک و یا الله میرفتم هیشکی هم هیچی نمیگفت اخه من کار میکنم اجاره خونه میدم برنج میخرم کی میخواد حرف بزنه مثلا!!! ببینید مرد بودن اینجا ها به درد میخوره...


یادش بخیر قدیمها که میرفتیم شهرمون یه با adventure بود برای خودش..از بنیر بگیر تا شکلات و همه چی میبستیم چمدون که میخواییم بریم ایران..اونوقت نیست که جای گرم و بی اب و علفه برق میرفت خیلی زیاد میبختیم سر ظهری...شبها هم که بشت بوم میخوابیدیم بشه ها شکمی از عزا در می اوردن..همشم منو داداش کوچیکم و نیش میزد..با بسر گله مامان و ابجی کوچیکه کاری نداشتند نیست که ما خیلی شیرینیم؟


راستی چرا من اینقدر یاد گذشته ها میکنم! یکی از نشانه های بیریه؟!!!


شکر خدا امروز هم به زور شوهر رو راضی کردیم از تخت خواب بیان بیرون و باز زدیم به صحرا با مادر شوهر اینا خوش گذشت ولی چقدر مگس بود...۲ قطره هم برای خالی نبودن غریضه اسمون ریخت نمیدونم از کدوم شهر ایران این قطره ها در رفته بودن که گرفتاره ما شدند...همینم شکرش..صدقه سری بارونهای ایران اینجا هم هوا خیلی خنک بود...


اینجایی که رفتیم قدیمها رو به دریا تبه های ماسه ای بلندی داشت که همیشه به زور میرفتیم اون بالا..(‌بالا رفتن از تبه ماسای خیلی انرژی می بره)‌اون موقع ها بارون هم زیاد می بارید...بعد اون همه زحمت به بالاش که میرسیدیم به به دریای ابی بود و تیه سبز با گلهای ریز زرد و بنفش اینجا و اونجا..فکر کن تبه ماسه ای سرتاسر طلایی رو میومدی بالا اون نصف اونطرفش بهشت بود..اما الان تمام اون ماسه ها رو میلیاردرها خریدند و ما دیگه ول معطلیم!!!


خدایا شکرت


خوشبختی...

خوشبختی چیه؟ بول؟خونه؟ماشین؟تحصیلات؟... یا کیه؟ مادر؟بدر؟برادر؟خواهر؟شوهر.فرزند؟...


همش با هم؟ بعضیهاش با هم؟ هیچکدام؟


یه لحظه احساس میکنی بدبخت ترینی اما یه دفعه یه چیزی میبینی که دنیات رنگین کمون میشه...مثله اونباری که تو سفر؛ جونم از دست بچه هام به لبم رسیده بود و شوهرم یه طرف تو عالم خونسردیه خودش بود و کاری به من نداشت...میدیدم ملت دوتا دوتا دست تو دست راحت و سرخوش برای خودشون میگردن و لذت میبرن اونوقت من باید دنبال ۲ تا بچه ۱.۵ ساله بامبرزیه بوگندویه لباس کثیف از اب هندونه و بستنیه شکلاتی بدوم و احتمالا با این وضع؛ دیدنه اون ایا صوفیه خوشکلی که یه عمر ارزویه دیدنشو داشتم و با کلی منت شوهر و شراکت بنده الان نزدیکش وایستادمو به گور..در یک لحظه تبدیل شدم به بدبخت ترین ادم روی زمین...اما به دقیقه نکشید که تبدیل شدم به یکی از خوشبخت ترین ها چرا؟ چون همون لحظه یه مادر تنها همراه یک خدمتکار از جلوم رد شد که بچش رو ویلچر نشسته بود و ماسک سنگین اکسیژن هم بهش وصل...نه تنها نمیتونست راه بره طفلک که عقب مونده هم بود...یه بسر بزرگ! اونوقت اون مادر با اون همه بدبختی (البته از نظر من) با اینه خدمتکار هم داشت خودش ویلچر سنگینه بچشو هل میداد و لبخند هم به لبش بود و من با اون همه نعمت اخمو...من اونروز خدا رو دیدم جلوم که بهم گفت ببین و هیچی نگو...


یه وقتهایی هم با یه جمله تبدیل به بدبخت ترین میشی..مثل اون موقعی که من دانشگاه میرفتم و بابام منو میبرد و میاورد..یادمه یکی از چراغهای جلوی ماشینش دو سه روزی بود که شکسته شده بود و بابام چون اخره ماه بود عجله ای نداشت که عوضش کنه تا بولش یه وقت کم نیاد اگه خواستیم بریم خرید.. یه روز صبح که با هم تو راه بودم من از رو شوخی گفتم : اره باباجان همه بچه ها تو ماشینهای بنز و بی ام و و فورویلهای انچنانی با راننده میان دانشگاه اما من با ماشین کورولا اونم با چراغ شکسته!!! نفهمیدم چی گفتم تا ظهرش که بابام اومد دیدم چراغ و عوض کرده ...تازه فهمیدم چی گفتم... من با حرفم اون لحظه بابام رو بدبختترین بابای دنیا کردم...همون باباجونی که موقع امتحانام وقتی تو بانک فرودگاه شبکار بود تا میدید مشتری نمیاد زنگ میزد خونه و از بشت تلفن به من ریاضی یاد میداد یا علوم میبرسید..


گاهی وقتها هم باید بگذره تا بفهمی خوشبخت بودی...من بچه واقعا خوشبختی بودم و بیشترین خاطره های شیرینی هم که دارم مال لحظاتیه که ماشین نداشتیم بای بیاده همه با هم میرفتیم بارک...یا همون بلوار جلوی خونه و مامان ساندویچ های ساخت خودش رو به جای شاورمای بیرون بهمون میداد و میگفت جفتش یکیه..ما که میدونستیم جفتش دوتاست اما با هم کلی مزه میداد... هیچوقت خاطره اسباب بازی و اینجور چیزها به عنوان خاطره شیرین یادم نمیاد اما متاسفانه الان به جای با هم بودن خودمون و غرق کار و مادیات کردیم و تند و تند برای بچه هامون مثلا خوشبختی میخریم !


گاهی وقت ها فکر میکنم که الان خوشبختم یا نه...شاید هم باید صبر کنم که بگذره تا بفهمم!‌ البته بیشترفکر میکنم هر چی لحظات کوچیک خوشبختی تعدادش بیشتر باشه خوب خوشبختتری دیگه درسته...لحظاتی مثله

...وقتی که بچه گدات بهت یه بادوم میده ؛ میگی چرا مامان منکه نخواستم؛ میگه : چون دوستت دارم...

...یا اینکه ماه رمضونی بعد افطار خواهرت میره ظرفها رو بشوره...بعد مامانت بشقابها رو جمع میکنه میره اشبزخونه...بعدش تو میری میبینی به به خواهری اهنگ گذاشته گل بونه گل بونه اندی و داره با مامان میرقصه تو هم طبعا قانونا وشرعا قر میدی و یهو بابا هم با دوتا بشقاب به دست بایاکرم وار وارد میشن...لذت این بزن برقص تو ماه رمضون مثل لذت شیطنته توی کلاس در حضور معلم که البته اینجا خدا نه که فقط میبخشه بلکه اونم با ما میرقصه

... وقتی که بابا از رو شوخی برمیگرده برای مامانه تبل بنده؛ کمر باریکه من میخونه؛ و مامان کم نمیاره و در جواب برای بابای نه چندان قد بلند بنده ؛ یار قد بلند..بسر خودمونی ( یه اهنگ محلی) ؛ میخونه و اونوقت خونه تبدیل میشه به مشاعره این دوتا برای رو کم کنی..خوشبختی و عشق اونومقع موج میزنه تو هوای خونه انگار نه انگار یه چند لحظه قبل مامان برای من دردل میکرد که این عیدی برای خودش لباس نو نمیخره تا داداش و من بریم کلاس زبان...

...وقتی که شوهرت با یه عالمه خرید خونه از در وارد شده میری از دستش میگیری وقتی برتقالها و سیبها رو از نو کیسه در میاری تا بزاری یخچال یهو تو قلبت یکی بابرهنه میدوه بیرون میگه یافتم یافتم ...اخه شوهر هدیه بخر نبلده من..یه گل رز برام خریده و تو کیسه قایم کرده و این زیر له شه تا مبادا کسی تو اسانسور ببینتش اخه اون کلا تو فضایی بزرگ شد که هدیه مدیه تولد سالگرد مالگرد نمیدونستن چیه...


یدونه شرح دیگه نتیجه نمیخواد دیگه...


اینهمه گفتم تا انرژی بگیرم برم ظرفهای دیشب و بشورم ...بساط ما داریم با کار خونه.....اووووووووووووووف چقدر من بدبختم

جماعت استعمار بیر!

میگن ؛ هنوز اونقدر بولدار نشدم که لباس ارزون بخرم!؛


اینو انگلیسا میگن!


یعنی ادم گیر گرگ بیابون بیوفته...گیر یه انگلیسیه تازه از انگلیس دراومده نیوفته! همچنان رابطه اونا با ملتهای دیگه مثل رابطه استعمارگره با...


ولی ضرب المثل فوق قابل تامله! 




بچه جون صبح بیدار شده میبینه بابایی هنوز خوابن... میگه چرا بابا بیدار نمیشه؟ منم گفتم مامان جان بابا تا صبح نخوابیده و کار کرده خسته شده الان سروصدا نکن می خواد بخوابه!.. میگه:‌ حالا بول هم دراورد یا نه؟!!!